زندگی به من آموخته که کمال در هر فن، نوعی دیدگاه و جهانبینی به صاحبِ فن میبخشد؛ نجارانِ بسیاری را دیدهام که دنیا را درختی زنده میپندارند و ما را “موریانهای در میانِ تنهای پوک که خواب میبینیم خدا مرده است”. از پیرزنان بسیاری شنیدهام که:
این دوکِ نخریسی برای چرخیدن به دستانِ من نیازمند است؛ این دنیا نیز برای چرخیدن به دستانِ کسی.
با رانندگانِ بسیاری دمخور بودهام که تمامِ هستیشان را راهی دانستهاند که باید تا تهاش رفت؛ با عیّاشانِ اگزیستان، کارگرانِ جبرگرا و شاعرانی که معتقد بودهاَند:« از عالمِ معنی تنها الفای بیرون تاخته»
من از میان این همه “دریچه” که رو به چشماندازِ “هستی” باز است، “ادبیات” را انتخاب کردهام و آنچه فرازبانِ زندگیام از دریچهی ادبیات دیدهام به یک “استعاره” شبیه بوده؛ به تشبیه عظیمی که از فرط و شدت، چنان به معنی نزدیک است که همانقدر دور. بارها شعف و یاسِ توامانِ زندگی را، هنر را و ادبیات را دریافتهام تا آموخته باشم چقدر مُردهام، پرتم، نادانم.
در عُنفوانِ جوانی[چنان که افتد و دانی] یقین داشتم این زندگی سرّی، معنایی، ماجرایی دارد؛ عاشق بودم، کاه در دهانم مزهی قند داشت. خودم را قهرمانِ ماجرا میدانستم و همین توهم باعث شد در عبور از خیابان سرم را برنگردانم دلم قرص باشد که قرار نیست قهرمان داستان، الله بختکی، وسط خیابان، توی یک تصادفِ آبکی بمیرد؛ عجیب اینکه یک ماشین هم به من نزد. جستار
خیال میکردم همینکه در تمام کیهان عاشق کسی باشی به خودیِ خود آنقدر معجزه هست که روزگار زورش نرسد پای رقیبی را بیاورد وسط؛ “عشق” را آنقدر ناب میدانستم که نمیشکست، خُرد نداشت، تقسیم نمیگرفت، تفسیر نمیپذیرفت. گمان میکردم بدون وجود خدا، پایان تمام قصهها باز است و به قولِ کورتونهگات:«ما هیچگاه نخواهیم فهمید خبر خوب کدام است، خبر بد کدام». گمان میکردم آدمها یکروز بزرگ میشوند. شرط می بستم گابریلگارسیامارکز، هماو که گفته بود:« پیری بیماری زشتیست، باید به موقع از آن پیشگیری کرد»، قبل از ورود به دوران زشتِ فراموشی، قصهی یک قصهگوی سیاسی را با خودکشی ببندد. انتظار داشتم –شاید هم برای اثبات غرورِ خودم نیاز داشتم- مانند به همینگوی وداعی با اسلحه داشته باشد، بلکه یک انقلابی که توی دوران صلح، میان رختخوابِ پیری، کپک میزند نباشد. جستار
اما واقعیت با این روایت فرق داشت: در واقعیت پاهای گنده و نتراشیدهای داشتم که پای معشوقهام را موقع بوسیدن لگد میکردند؛ در واقعیت، خداوند راویِ دانای کل بود که به هیچ مخاطبی، پای هیچ صحنهای هیچ توضیحی نمیداد. اگر در قصهها بایستی معشوقهی زندانی را از چنگال اژدها نجات میدادی، در شهرستانِ ما یک شیرِ سنگی بود که از سرِ ذوقِ سرشارِ مجسمهساز، همهی ظرافتهاش، منجمله سوراخِ ماتحتِ زیرِ دمِ مبارک تعبیه شده بود؛ در واقعیت، عشاق نامههای خود را در سوراخِ مذبور گذاشته و معشوقههای گرامی آن را از دهانِ شیرِ عزیز، میگرفتند.
یکروز، در عین واقعیت ،وسط خیابان، دیدم کاملهزنی رو به زنی دیگر با حسرتی منّتبار میگفت: «جوون کجا بود؟ وقتی زنش شدم رگ دستاش این هوا باد داشت» و من دیدم رگها، رگهای کبود چطور خزیدهاند لای انگشتهام پیچ و تاب خوردهاند. ترسیدم. ترسیدم از پیری، از فراموشی. معشوقهام را از لای دستهام کشیدند بیرون و دیدم جز در داستان، هیچ غلطی نمیتوانم بخورم. ترسیدم. یک سنگ پراندم پرندهای افتاد و واقعا مرد. یک قورباغه واقعا مرد. یک لانهی پرستو خالی ماند. این هم از شوخیهای روزگار بود که مارکز چنان شیرهی زندگی را تا ته مکید که فراموشی گرفت؛ درست عین اهالیِ دهکدهی ماکوندو.
بعدترک، گندهگوزانه، مست از غرورِ نوجوانی و تحت تاثیر سبیلهای نیچه، “شرافت” را بر “ثواب” ترجیح دادم و [با غروری پرت] اعتراف کردم که ادبیات، به کسانی میپردازد که هم از گلولهی اول جان سالم به در بردهاند هم از مرگ توی رختواب. قهرمان تراشیدم؛ بزرگ و بزرگتر. چنان بزرگ که در نهایت کسی را حریف ندید و به جان خود افتاد… و چه کسی نمیداند کمالِ هر قهرمان در سقوط است؟ جمشید را به خاطر بیاورید؛ “سیاست” نمونههای معاصرش را، درست سرِ بزنگاه قدرت، بلعید و رید؛ “اعتیاد” پهوانها را مچاله کرد؛ غمِ “نان” شاعرها را سوا کرد و در نهایت همهی سوپراستارها لخت کردند جیغ کشیدند چندش شدند. جستار
اینجا، همینزمستان، ایمان داشتم که هستی نسبت به بنیآدم بیاعتناست و همین بشر را دقمرگ میکند. بارها خودم را با این استعاره میفریفتم که “هستی”، تراژدی عظیمیست که آغاز و انتهایش –همزمان- در حال گسترش و محوشدنی تواماناند: جزر و مدّی که حقایق را میپوشاند و در هر پیشروی و عقبنشینی، نمایی تازه از ماجرا منعکس میکند [ و چه تراژدیای بزرگتر از شک به قهرمانانِ پیشین؟!]. به خود یادآوری میکردم این ذات قهرمان است که سقوط کند. روز، بیاعتنا، شب میشود، فصلها میگردند و حسنک خیارش را میکارد. جستار
اما اینها کماند؛ هیچاند. اینکه میشکفیم، بار میدهیم، به هذیان میافتیم و در خود فرو مینشینیم دوباره از میان اندیشهای میشکفیم، بار میدهیم، به هذیان میافتیم و الخ. اگر همهی رویاها از یک الگو پیروی میکنند، اگر تمام اسطوره بر یک مبنای مشترک شکل میگیرند، اگرهمهی قصهها و افسونها عناصر یکسانی دارند، اگر به قول همان کورتونهگات تحلیل ساختار یک داستان را بر اساس نمودار میتوان به خوردِ رایانهها داد( آن هم رایانههای نسل دههی ۸۰ میلادی!!!)، اگر به قول آخرین قهرمانانی که با مشعل به دلِ تاریکی و ماجرا زدند [!]، متن ادبی چیزی نیست جز مجموعهای از تقابلهای سادهی دو جزئی، پس موضوع حتی میتواند سادهتر هم باشد. به یاد آوردم که انیشتین میخواست تمام هستی را بتپاند توی یک فرمول و نشد؛ چامسکی خواست تمام دستور زبان را خلاصه کند در یک بند انگشت و مجبور شد تا بازویش را خالکوبی کند؛ ویکتنشتاین خواست جهان را در یک نظریه توضیح بدهد و خودش و ما را گیج کرد؛ نیچه هم که دیوانه شد؛ تمام مینیمالیستها زور زدند حواشیِ متن را آنقدر بسابند که تنها حیاتیترین جوهره از همهی عناصر باقی بماند: کلمهی اصل، اسماعظم. تمامِ عرفان شرق هم که بر پایهی ذکر همین اسم اعظم میچرخد به ما که رسید دیگر نه خلسهای رفت، نه شطحی تلاوت کرد، نه هذیانالعرفایی خواند، نه یک کرامت یا شعبدهی سردستی رو کرد. جستار
اینک منم؛ درست میانهی این بازی. به هوش آمدهام و نمیدانم چرا اینگونه، اینزمان، اینجایم. نمیدانم مسیرم کدام، یارم کدام است. اعتراف میکنم به یاد نمیآورم در ابتدا کلمه بود یا هستی؛ سرنوشت بود یا زندگی. اما به سرتاپای روزگارم که نگاه میکنم میبینم اگر استعارهای دلچسب در پسِ این منظره نباشد، تماشایی نیست؛ دیدن ندارد.حتم دارم اگر بتوانم از جلد شخصیتی زیر دست و پای راوی دربیایم و یک آن، تنها یک آن از زاویهی دیدِ او به ماجرا نگاهی بیندازم میبینم که این ملغمه از آن بالا یک وجهی، معنایی، استعارهای دارد.
دوست دارم داشته باشد.
نیاز دارم داشته باشد.
این جستار، پاسخی بود به سوال چیستآرت که: زندگی از دریچه داستان چگونه است.
جستار های بیشتر را در تارنمای رسمی چیستآرت دنبال کنید.