یکی از مخاطبین داستان که دلی کوچک داشت، با مهربانی مادرانهای از من، [آن من که داستان مینویسد] سراغِ سیاهیلشکرهایی را گرفت که در رمانهای تاریخی از برج و باروهای پادشاهِ مغلوب فرومیغلتند پایین، از مسافرانی که در فلان فیلم هالیوودی از هواپیمای در حالِ سقوط پرت میشوند، از بیشمار سرخپوستانی که در اولین حملهی اسپانیولیها از اسب فرو میغلتند.
-«چرا هیچ نویسندهای مرگشان را در اعماقِ درههای باستانی توصیف نمیکند؟ چرا هیچ دوربینی به دنبالشان نمیرود؟ چرا نامی از آنها در میان نیست؟»
البته که، پدرانه، پیشانیاش را بوسهای زدم و در پاسخ حکایتی گفتم:
-«برای حفظِ آنچه با حکمت به دست آمده حکمت لازم است و تنها یک مردِ جنگجو میتواند از آنچه جنگاوران به دست آوردهاند نگهداری کند. حدود 3000 سال پیش، رامسس اول با نظر به این واقعیت سلسلهی نوزدهم را بر مصر حاکم کرد. او از خاندانِ خداگونهی فرعونیان به شمار نمیرفت و ترجیح میداد یک کشورگشای بزرگ باشد تا نیمهخدایی کوچک؛ چنین نیز شد. پس از وی پسرش تا سرحد قادش در سوریه پیش رفت، اما نتوانست قومِ حِتّی را شکست دهد؛ شمشیر به رامسس دوم رسید تا ادامهای باشد بر افتخار. اما سربازهایش از میدانِ جنگ گریختند. راویان نقل کردهاند که رامسس جوان چهارنعل پیش تاخت و یکتنه به نیروهای دشمن حمله برد و در حالیکه 2500 ارابهی جنگی محاصرهاش کرده بودند ساعتها تا رسیدنِ سپاه مصر با حِتّیها جنگیده و مقاومت کرد. بعدها حِتّیها خود را پیروز این جنگ دانستند و مصریان را ترسوهایی خطاب کردند که از میدان جنگ میگریزند. البته بعدها ،رامسس سوم، با ثروت افسانهای خود این ننگ را از دامان مصریها پاک کرد: او هلن را از تروا خواستگاری و فلسطین و لیبیا را با تاجران خود، فتح کرد.
فرعون بزرگ سپس به هور-اِم-هِب ، استاد معماران خود دستور داد خزانهای استوار از صخرهسنگهای شرق نیل بنا کند و سقفش را چنان بالا ببرد که هیچ روزنهای در آن باقی نماند.
هور-اِم-هِب چنین کرد: دیوارههایی بلند برافراشت و بر فرازِ ساختمان هرمی قرار داد که تالارِ خزانه را در خود جای میداد. سپس درهای مفرغ را مهر و موم کردند، پس از آن درهای آهنی را و در نهایت درگاهِ سنگی را بستند.
اما معمارِ بزرگ، فرعونِ بزرگ را فریب داد. او در دلِ دیوارِ ضخیمِ خزانه، گذرگاهِ باریکی تعبیه کرد؛ هور-اِم-هِب از طریق این گذرگاه بر پاداش خود میافزود تا به بیماریِ مهلکی دچار شد؛ وی پیش از مرگ، رازِ روزنه را بر دو پسر خود فاش کرد؛ اما فرزندانش مانند به او خوشبخت نبودند: فرعونِ بزرگ اندک اندک مشکوک شده، چند قفس بر دامهای هرم میافزاید تا در نهایت، در یکی از سرقتها، برادری گرفتارِ قفس میشود.
ادامه این جستار ادبی را در سایت شعر و داستان بخوانید.
در مورد خط فارسی ، تاریخچهی نگارش به خطوط ایرانی، تاثیر رسم الخط کوفی بر نوشتار ایرانیان و نظریات تغییر خط فارسی بسیار شنیدهایم. اما متاسفانه هیچکدام مسیری روشن پیش روی مخاطب نمیگذارند:
از طرفی فقدان منبعی جامع در باب تاریخ تحولات خط فارسی ، آن هم از مردمانی که دربارهی خیلی مسائل بیربطتر رسالات و مقالات دارند، بسیار توی ذوق میزند و از طرفی دیگر معدود پژوهشهای پراکنده نیز اکثراً از باب زیباییشناسیک و نگاهی صوفیمسلکانه به مسالهی خط ایرانی نگریسته و در نتیجه تنها به مبانی خوشنویسی آن پرداختهاند. از طرفی معقدند ایرانیان هرگز خط ابداع نکردهاند و از طرفی بر این اعتقادیم که دقیقترین و موجزترین اشکال خطوط را به کار میبستهاند. از طرفی ایرانیان را فاقد خط مستقل معرفی میکنند و از طرفی دیگر در تمام اسناد از وجود دستکم شش خط در میان ساسانیان خبر داده میشود. از سویی خط کوفی را خط عرب معرفی میکنند و از سویی دیگر سرتاپای خط کوفی (که ورای جغرافیا، نام شهر نیز فریاد ایرانی بودن برمیآرد) مملو از تقلید از خط پهلویست و الیآخر.
زمزمههای تغییر خط فارسی مدرن، بعد از مشروطه به گوش رسیده و هنوز هم رساست؛ موضوع تغییر خط فارسی بیش از 160 سال است که در بین روشنفکران و تجددخواهان ِایرانی رواج دارد، از سال 1271 هجری قمری که میرزا فتحعلی آخوند زاده الفبای پیشنهادی خود را «رسم الخط جدید اسلام» نامید، تا امروز که کوروش صفوی (استاد زبان شناسی دانشگاه علامه طباطبایی و نایب رییس انجمن زبان شناسی) بار دیگر این پیشنهاد را عنوان کرده، گفت و گوها و جدالهای گوناگونی بین موافقان و مخالفان خط فارسی مطرح بوده است.
صدها سال قبل نیز کسانی چون ابوریحان بیرونی در آثار خود از مشکلات خط عربی شکایت کردهاند. همچنین در مقدمه «فرهنگ جهانگیری» در اوایل قرن یازدهم، پیشنهاداتی در مورد رسم الخط فارسی ارائه شده شده است، اما از اواخر دوران قاجار و به ویژه از زمان مشروطیت به دلایل مختلف، از جمله آشنایی با زبان فرانسه و انگلیسی و نیز جلوه های تمدن غرب و پیشرفتهای این کشورها، موضوع تغییر خط برای تسهیل در آموزش و نزدیکی به نوشتاری جهانی، جدی شد. پیوند خط عربی با باورها و متون مذهبی اسلام در ابتدا پیشنهاددهنگان تغییر خط را بر آن داشت که با تحقیقات تاریخی نشان دهند که این خط برگرفته از خط آرامی است که بیش از 2000 سال قدمت دارد و بعد از تبدیل به خط نبطی، خط «سینایی نو» به خط «عربی» تبدیل شده است. به همین دلیل آخوند زاده در سال 1280 در گفتاری که برای اقناع روحانیت عثمانی نوشته، بر این نکته تأکید میکند که «خط و زبان عربی از سالیان دراز و البته پیش از ظهور اسلام، خط و زبان مردمان گوناگون و گروهی از بت پرستان بوده است.» (متن کامل در دایره المعارف بزرگ اسلامی)
الحق که بسیاری از اشکالات وارده به خط فارسی درست است. نکته اینجاست که نه پیشنهاد درخوری در زمینهی رفع این اشکالات مطرح بوده و نه خطی در جهان عاری از اشکالات ریزتر و درشتتر از مشکلات خط ما وجود دارد. در جستار پیشرو تلاش کردهایم مشکلات خط فارسی ، تاریخچه خط فارسی و عطا و لقای این خط نازنین را مورد بررسی قرار بدهیم. متن کامل این جستار ادبی در تارنمای شعر و داستان بهدین اروند در دسترس شما عزیزان است.
[1] . مانند تلاشهای آنه ماری شیمل ، مهدی بیانی و حمیدرضا قلیچخانی.
[2] . در این زمینه افرادی چون علی حصوری تحقیقات جالبتوجهی انجام دادهاند.
جریانشناسی روایت معاصر فارسی: پارهی پنجم
«از کانون تا ترور»:۲۹-۱۳۲۰
جریانشناسی ادبیات دههی ۲۰ بدون توجه به زمینههای سیاسی و گفتمان فکری آن، مایهی خنکیست؛ اگر این بازهی زمانی را معادل سالهای ۱۹۴۱ الی ۱۹۵۰ میلادی بدانیم، با جهانی سراسر درگیر جنگ طرفیم: نیمی به جنگ با دشمن بر سر عقیده و نیمی دیگر به چشمغره با دوستان بر سر غنائم.
جستار پنجم از جریانشناسی روایت معاصر فارسی، ناگزیر به ایراد مقدمهای تاریخی و سپس طرح زمینههای نظری حاکم بر سالهای ۱۳۲۰ تا حوالی ۱۳۲۹ است: سالهای اوج سرنوشتسازترین جنگ تاریخ که به تعبیر شاهرخ مسکوب برخلاف جنگ جهانی اول، جنگ ایدئولوژیهاست؛ جنگ فاشیسم (به نمایندگی آلمان) با دموکراسی (به نمایندگی بریتانیا و امریکا) و سوسیالیسم (به نمایندگی روسیه) که پس از جنگ سرد، تقابل دو جبههی دموکراسی و کمونیسم جای آن را گرفت. شاید پس از ایراد مقدماتِ فوق، این جستار جریانشناسانه به نوعی دانشنامهی سیاسی یا سالشمار ادبی شبیه شود، اما در مسیر عبور از روایتخانهی ادبیات دههی ۲۰، شرح بستر تاریخی، گفتمانهای سیاسی و زمینههای فلسفیِ حاکم بینهایت ضروری است.
با وجود شعلهکشیدن زبانههای جنگ جهانی دوم در اروپا، رضاشاه با تکیه بر ارتش ۱۲۷ هزارنفری خود اعلام بیطرفی مینماید بلکه در این گوشهی عافیت، نه خسارتی ببیند نه خاکی بدهد. این کنارهگیری هم به مذاق بریتانیا هم به کام آلمان شیرین است: چه بریتانیا نایِ اعزام نیروی نظامی به این ینگهی دنیا را ندارد و آلمان هم نهایتاً نظر به روسیه (و بالتبع ترکیه) دارد تا ایران. اما در تیرماه ۱۳۲۰، با حملهی آلمان به روسیه، به ناگاه چشمها به سمت آسیا میچرخد.
شهریور ۱۳۲۰ ایران بدون مقاومت به اشغال متفقین درآمده، رضاشاه سقوط کرده، فرزندش به سلطنت میرسد تا مثلث بریتانیا، امریکا و روسیه میخِ امن خود را در خاورمیانه به زمین بکوبد؛ فتح ایران و نفوذ در ساختارهای سیاسی-اجتماعی آن چنان استراتژیک است که متفقین به ایران لقب پل پیروزی میبخشند. اما آسیا در این دوران هنوز جسورتر از تاریخ و چموشتر از آن است که افسار به پیشبینی بسپارد:
در آذرماه ۱۳۲۰ با حملهی ژاپن به پایگاه دریایی امریکا در پرل هاربر معادلات خاور دور به هم ریخته، اقیانوس آرام از اختیار امریکا خارج شده، و نیروهای بریتانیایی از شرق آسیا رانده میشوند تا ژاپن هم در ابتدای کار بهمانند متحد خود، آلمان، یک فاتح بزرگ در شرق دور بنماید.
با افزایش فشار هیتلر بر جبههی روسیه، در سال ۱۳۲۲ کنفرانس تهران با حضور چرچیل، روزولت و استالین برگزار میشود که از زمرهی نتایج آن میتوان به توافق بر سر کمک تسلیحاتی به لنینگراد از طریق ایران و البته توجه به نفت شمالِ ایران اشاره کرد.
در تیرماه ۱۳۲۴، استالین که بنا به علاقه و شمِّ شخصی، بوی نفت خطهی خزر را دنبال کرده و باکو را «بزرگترین شهر نفتی دنیا» میداند، سران جمهوری آذربایجان را تشویق به تاسیس فرقهای سیاسی به نام «فرقهی دموکرات آذربایجان» در آذربایجان و کردستان میکند تا زمینههای جدایی این خطهی نفتخیز از ایران و پیوستن به شوروی را فراهم آورد . آذریها به دلیل سیاستهای مغرضانهی حکومت مرکزی و کردها به جهت نارضایتی از سرکوب عشایر از این ایده حمایت میکنند و جعفر پیشهوری پرچم این تفرقه را علم میدارد. از سوی دیگر در مردادماه همان سال، افسران عضو حزب توده در خراسان، که اقدامات احزاب چپ را کافی و انقلابی نمیدانستند اقدام به کودتا میکنند که البته با شکست روبرو میشود.
همزمان با شکست هیتلر و پایان جنگ جهانی دوم در شهریور ۱۳۲۴، شوروی به عنوان فاتح جنگ، در مقابل خروج از ایران بیمیلی نشان داده و به اشاعهی آراء خود در منطقهی قفقاز میپردازد. دولت نیمبند پهلوی با حمایت تلویحیِ امریکا و البته وعدهی نفتِ شمال (امتیازی که البته هرگز اعطا نمیشود) شوروی را از شمال ایران بیرون رانده و حکومت خودمختار آذربایجان سقوط میکند.
محمدرضا شاه در سالهای پس از جنگ جهانی دوم به تغیر رویه از یک نمایندهی قانونِ به حاکمی مقتدر گرایش نشان میدهد که با واکنشهایی از طرف مخالفین روبرو است. ترور نافرجام محمدرضاشاه در بهمن ۱۳۲۷، فضا را برای شاه مهیا کرد تا رقیبان خود را از صحنه به در کند: حزب توده منحل، کاشانی و سران فدائیان اسلام تبعید و مجلس شورای ملی منفصل میشود تا شاه با تشکیل سیستم پارلمانی، سنای مورد نظر خود را بچیند.
… سالهای بعد به کشمکش میان جبههی ملی به سرکردگی مصدق، حزب توده و دربار میگذرد؛ جمعیتِ فدائیان اسلام هم این وسط وظیفهی ترور نخستوزیر مخالف را بر عهده دارد. نتیجهی این ترکیب، ملی شدن صنعت نفت در آخرین روزهای سال ۱۳۲۹ است و …
جستار: جریانشناسی روایت فارسی
پاره چهارم: از فردوسی تا بیبیسی
اگر محیط را ناظمِ احساسات بدانیم، بی شک تنگنا و ضرورت، آفریدگار ایدههاست. پس از سقوط دولت مرکزی قاجار در اوایل قرن جاری، ایران تجربه ی تسخیر و تجزیه ای توامان را از می گذراند: از یک سو دول عثمانی و بریتانیا و روسیه ایران را پادگان نظامی خود قلمداد می کردند و از طرفی دیگر مبارزانِ محلی که توان رویارویی با این ابرقدرتها را در خود نمی دیدند، هرکدام تحت لوای یک سفارت اعلام خودمختاری داشت. اشغال توسط نیروهای بیگانه برانگیزاننده ی «حس میهن دوستی» و خطرِ چندپاره شدن کشور توسط مبارزانِ داخلی زمینه ساز ظهور «ایده ی ناسیونالیسم» در این برههی تاریخی است که هردو در گفتمانِ رضاشاه پهلوی به ظهور میرسد. از این منظر گفتمان این دوره گفتمانی تحمیلی است که در شعار زنده باد «خدا، شاه، میهن» خلاصه می شود.
این جستار از پروندهی جریانشناسی روایت معاصر میکوشد با توجه به گفتمان این دهه، جریانات ادبی ایران را در بازهی بین سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۲۰ خورشیدی، از سه منظر دریابد:
اولین منظر بیشک فرازبان ناسیونالیسم ایرانی و تئوریسین ذینفوذ آن، محمدعلی فروغیست.
دومین دریچهی این جستار، ردیابی ادبیات درباری/دانشگاهی این دوره است که با سعید نفیسی شناخته میشود.
و اما در نهایت، در صدر تالار مفاخر این دهه صادق هدایت مینشیند که سومین مقدمهی این جستار به ستایش وی میپردازد.
جنگ جهانی اول، یاسیِ فراگیر را در فضای اجتماعی/فرهنگی دمیده، ملتها را در بیاعتمادی فرو میبَرد. انسان از نتایج به بار آمده، از خویش شرمندهاست و قدرتِ افسارگسیختهی حاکمان را مقصر گندِ پشتسر میداند. «دموکراسی» به عنوان تسکینی ناچیز، اروپا و امریکا را به انزواطلبی کشانده، جز روسیه، تمامِ امپراطوریهای درگیر جنگ را رختِ مردمسالاری میپوشاند. اما نسلی جوان و جنگجو از دست رفته و تمامی زیرساختها آسیب دیدهاست. رکود اقتصادی به سقوط والاستریت در سال ۱۹۲۹ منجر میشود و فقر، فقرِ گسترده به آشوبهای روحی و شورشهای اجتماعی میانجامد. در کنار موعظههای اومانیسم که هنوز از انسان ناامید نشده، سورئالیسم و دادائیسم به عنوان اندیشههایی جسورانه، شورش میکنند و افراطیون چپ و راست به نظامهای اولیهی دموکراسی میتازند. در مقابل سنتگرایانی که پیشتر در جبههی آزادی جنگیدهاند، ناچار به انتخابی میان دو راهی هرج و مرج و دیکتاتوریسم میشوند: لحظهای سرسپردن انقلابیون به خودکامگی، آن هم با شعار پاسداشت پیروزیهای ملی!
این هم از شوخی های روزگار است که رضاشاه به عنوان منادی جمهوریت در سال های نخست حکومت، به دیکتاتوری با ایدئولوژی ناسیونالیسمِ سلطنتی در این دهه تبدیل می شود. نشریات مستقل یکی پس از دیگری تعطیل، و مجلس به «دستگاه مهرزنی» تبدیل شده، ذکر نام کوچک شاه حتی در متون کلاسیک، جرم و کلمات، یکسره، در تایید فرهی شهریاری پادشاست. ایران در این دوره، عبور از مرحله ی گاری چیک، به مرحلهی بولواریک را تجربه میکند و دستگاه حکومتی با دمیدن در کرنای «اصالت» و «وحدت ملی»، در حالتِ آماده باشی فرهنگی/سیاسی به سر میبرد. «این الگو در صدد تاسیس هویتی سراسری از طریق تضعیف هویتهای پراکنده و پارهپارهی دوران پیش حول محورهایی نظیر: نزاع و رقابت ایلات و عشایر، فرقههای مذهبی و صوفیانه، نزاع شیعه و سنی و همچنین اختلافات بین فرقهی حیدری و نعمتی بود. چنین هویتی با تاکید بر ناسیونالیسم ایرانی در چهارچوب دولت ملیِ مدرن، به عنوان هویتی فراگیر میبایست بر فراز همهی هویتهای مادونِ ملی، گسترش یابد»
اما کدام هویتِ فراگیر؟ چه مایهی مشترکی سبب میشد که لر و ترک و کرد و بلوچ، ورای حکومتهای سیاسیِ حاکم، خود را ایرانی بدانند؟
جستار: جریانشناسی روایت فارسی
3:«علمای سبعه: ز هفت استاد، داد!»
بهدین اروند
جستار اول این پرونده به اهمیتِ حضور انسان در ادبیات مدرن پرداخت و ورود زنان به عرصههای کلانِ مدنی نقطهی آغاز ادبیات فرهنگِ مدرنِ معاصر دانست. جستار دوم تاثیرات سه مکتب بزرگ فرانسه، بریتانیا و روسیه را بر صنعت چاپ و فرهنگ معاصر ایران در دههی 1290 خورشیدی نشان داد و در ادامه، متن حاضر میکوشد جریانات ادبی ایران را در بازهی 10-1300 رصد، گزارش و تحلیل کند. دههای که با ظهور جمالزاده و نیما آغاز میشود، با ترور عشقی، خون میمکد و با سقوط قاجاریه، اصلاحاتِ اجباریِ رضاشاهی را تایید میکند. این دهه را میتوان دههی علمای سبعه در ادبیات نامید: چنانکه در پروندهی جریانشناسی روایت فارسی گفته شد: «نخستین»، برچسب اسطورههاست و نخستین چراغ را ایزد برمیافرزود. ابتدا، در روشنی بیکرانهی جایگاهِ خدایان، اهورامزدا خورشید را در هیات چشم خود، سوار بر گردونهای هفت اسبه خلق میکند تا زدایندهی پلیدیها باشد. سپس پرومته، اخگری از آتش خدایان را به روحانیان و شهریاران میرساند تا واسطهای باشد میان آسمانها و زمین. بعد از آن، رندانی همچون امیرارسلان این روشنا را از آتشگاهِ محراب به میان مردم میآورد.و در نهایت نوبت به فرزندانی لوس و مشوش میرسد که با آتش هزارساله و مقدس، سیگار بگیرانند.
در چرخهای مدام، این اوج و فرود زمینهساز یکدیگرند. در انتهای این دورِدوباره، مردی از خویش برون آمده، خداوندگارانه طرحی نو درمیاندازد تا–روز از نو، روزی از نو- نوبت به نیمهخدایان و افسانهها و فرزندانِ خاکی برساد. به عقیدهی والاس مارتین، این چرخه که از تقدس به هجو میرسد، گویاتر و ناگزیرتر از «تاریخ» است.
اگر مکتب قائممقام و امیرکبیر را نسل اول این چرخه بدانیم، فارغالتحصیلان مکتب دارلفنون «پرومته»گان روزگارند: مردانی عمیق، جامعالعلوم، حساس، و کوشا که تحتتاثیر روشنفکرین فرانسه، هم از دین رویبرگرداناند و هم از اسطوره. اینان دین را امراءالمونینِ قاجار و اسطوره را، خرافات قلمداد کرده، و نظر به پوزیتیویسم به موضوعاتی که طی تجربه یا آزمایش به دست نیاید وقعی نمیگذارند. این روی سکه، سوغات تجدد است و روی دیگر روحیهی «سوسیالیستی»ای که در سرشت ایرانیان است. شاید این دو وجه، تصویر واحدی نسازند، اما نمایانگر روح روشنفکران ایرانی در این زمانه است.
این نسل روشن و جسور که ثمرهی مبارزه و مطالعهی است، نظام قاجار را وادار به قبول مشروطه کرده و در جنگجهانی اول، برای چندپاره نشدن ایران در شمال(با روسیه) ، جنوب(با پلیس بریتانیا) و غرب(با امپراطوری عثمانی) میجنگد. در جریان قحطی بزرگ و احتکار گندم توسط احمدشاه، همین نسل است که دستگاه گداپرورِ قاجاری را رسوا میکند و چنان کارمایهای در خود سراغ دارد که حرف از ریاست جمهوری دهخدا به میان میآورد!
قرارداد 1919 که طی آن مجوز تمام امور کشوری و لشکری ایران با مبلغ 400 هزارتومان رشوه به انگلستان داده شد، جزو آخرین امتیازاتی بود که حکومت قاجار به تاراج داد و چنان موجی از نارضایتی پیش آورد که یکسال بعد، با طرح کودتای 1299، احمدشاه از کشور اخراج و رضاخان به سردارسپهی رسید. هرچند بازداشت گستردهی فعالین سیاسی در ماههای ابتدایی کودتا، کسانی چون مدرس را در مقابل رضاخان قرار میداد، اما اصلاح نظام قضایی، لغو کاپیتالاسیون، تاسیس مدارس، ارتقاء ارتباطات جادهای و البته لغو قرارداد 1919، سبب شد گفتمانی تازه حول « لزوم یک منجیِ آهنین» در جامعه شکل بگیرد. در جراید روز، کاظمزاده، ملکالشعرا وجمالزاده بر ضرورت وجود یک «حکومت مقتدر» اصرار داشتند و میرزادهی عشقی در مقالات خود کابینهی کودتا را میستود. عارف غزلی در باب آیندهی روشن ایران سرود و فرخییزدی به جرگهی هواداران استبداد درآمد. کار بالا گرفت و ایرجمیرزا (که خود از نوادگانِ قجری بود) نیز اعتقاد پیدا کرد:
«تجارت نیست، صنعت نیست، ره نیست / امیدی جز به سردار سپه نیست!»
در سال 1300، انتشار مجموعهی «یکی بود یکی نبود» از محمدعلی جمالزاده، نگرشی تازه به به ادبیات روایی میبخشد: مجموعهای پاکیزه، غنی از کلمه و اصطلاح عامیانه اما ناظر بر آراء رمان نویسان مدرنیسم. شاید امروزه یکی بود یکی نبود را «کشکول جمالزاده» بدانیم، اما انتشار این مجموعه داستان، همزمان با چاپ منظومهی قصهی رنگ پریده»ی نیما یوشیج در نشریهی قرنِ بیستم، آغازگر گفتمانی تازه در فضای ادبیات بودند
جریانشناسی روایت مدرن در ادبیات فارسی
2:«رجال روزنامهای: ادبیات در سالهای قحطی»
جستار نخست به تکمیل این پیش فرض پرداخت که: «تفکر مدرنِ روایی در ادبیات فارسی، به معنی تفکری که تحت تاثیر آراء دورهی مدرنیسم “انسان” را مرکز معرفت و تجربههای وی را، مبنای فهم قرار میدهد، برخاسته از مشروطه است و رسماً با ورود زنان به محساباتِ مدنی در جریان مشروطه، مورخ ۱۲۹۰ خورشیدی (1911 میلادی)، آغاز میشود.»
پس از این مقدمه، هر جستار میکوشد معرف جریان یک دهه از ادبیات معاصر باشد. در اولین گام، بازهی زمانی ۱۲۹۰ تا ۱۳۰۰ خورشیدی را (مقارن با دههی دوم قرن بیستم میلادی) رصد میشود.
قرن نوزدهم، قرن بریتانیای صنعتی، آمریکای درگیر با منازعات داخلی، روسیهی قلدرِ تزاری و فرانسهی فرهنگیست. پس از پیروزی انقلاب کبیر در ابتدایِ قرن نوزدهم و امپراطوریِ کوتاهمدت ناپلئون و کشمکشهای سیاسی جمهوری اول و جمهوری دوم؛ حالا دیگر زمانِ شکوفایی جمهوریِ سومِ فرانسه رسیده و قرنِ بیستم چشم به دهانِ پاریس دارد. در این زمان فرانسه، آینهی تمامنمایِ اروپای قرن و پاریس، عروسِ فرهنگی مدرنیسمست:
در اوایل قرنِ نوزدهم شاتوبریان به همراه پوشکین روس، رمانتیسم را بنیان میگذارد؛ بعدتر استاندال در پاسخ به این جریان، واقعگرایی را مقابل رمانتیسیسم علم میکند. بالزاک و فلوبر و بعدها موپاسان چنان بر این واقعگرایی اصرار ورزیدند که این جزئینگری، به ناتورالیسم و: «بیانِ اغراقآمیز و بیموردِ جزئیاتِ واقعی!» منجر میشود؛ به ظهور امیل زولا، نابغهی مکتب ناتورالیسم.
اما صنعت چاپ و ترجمه در ایرانِ قرن نوزدهم، بیشتر از فرانسه، معطوف به دو نهادِ قدرت بریتانیا و روسیه است. نزدیک به نیمقرن پس از مرگ ویکتور هوگو، نابغهی رمانتسیم فرانسوی، «بینوایان» وی در ایران ترجمه میشود و شاید بیراه نباشد که بگوییم ایرانیان در این قرن، فرهنگ جهانی را از طریق مستعمراتِ همسایه (هند و عثمانی) به ارث میبرَند؛ بدین شکل که واردکنندهی “اندیشه” از هند در قالب رسالات و نشریات و ملهمِ “اندیشمند” از عثمانی در قالب الگوی روزنامهنگارانِ منتقدند. در اثبات این سخن یادآور میشوم که پس از تلاشهای میرزا صالح شیرازی (که خود دانشآموختهی بریتانیاست) و چاپ اولین روزنامهی داخلی تا زمان مشروطه، تعداد نشریاتِ داخلی به انگشتان یک دست نمیرسد. در حالیکه در هندوستان این آمار به حدود ۱۹ نشریهی فارسیزبان میرسد. مهمترین نمایندهی این نشریات، نشریهی «حبلالمتین» است که از زمان مرگ ناصرالدینشاه تا پهلویِ اول، در کلکته چاپ میشد.
در مورد تاثیرات مکتب عثمانی/تزاری نیز بر فرهنگِ نشریاتِ عمومی ایران، میتوان دو شخصیت تاثیرگذار را شاهد آورد: نخست میرزافتحعلی آخوندزاده که هم بنیانگذار تئاتر معاصر محسوب میشود و هم نویسندهی اولین رمان ایرانی (البته به زبان ترکی) و پلیست میان هنر نمایشنامهنویسانِ فرانسوی همچون مولیر و فرهنگ ایرانی. دوم روزنامهنگار منتقدی همچون جلیل محمدقلیزاده، بانی روزنامهی «ملانصرالدین» (منتشر شده در تفلیس/تبریز/باکو) که از مهمترین سوغاتهای همسایهی ترکزبان ما به شمار میرود. طنازیهای ساده و روشن محمدقلیزاده که تحتتاثیر گوگول و چخوف قلم میزند، الهامبخش دهخدا در شاهکار نثر خود، یعنی مقالات «چرند و پرند» است.
در ایران دههی ۱۲۹۰ خورشیدی (۱۹۱۱. م) هنوز کشمکشهای حکومتِ قاجار، پا برجا و احمدشاهِ ۱۴ ساله، آخرین دههی پادشاهی قاجار را بر ویرانهای چندپاره به نام ایران میگذراند؛ اغلب روشنفکرین این دوره را هنوز بورسیههای دارالفنون به اروپا تشکیل میدهند که تا چند دهه بعدتر نیز در فرهنگِ ایرانی تاثیرگذارند. این نسل بهتعبیر شفیعیکدکنی “نسلی سربلند” است که منتظر اتفاقات نیستند، بلکه رقمزنندهی آناند. هرچند ادبیات روایی هنوز در دورهی رمانس به سر میبرد و «امیرارسلان نامدار» یکهتاز حماسههای عامه/رمانس فارسی است اما فرنگبرگشتگانِ تحتِ تاثیر منشآتِ قائممقامِ فراهانی از یکسو، و تحولاتِ سیاسی از سویی دیگر، نثری پالوده، پرگزاره و روشن را پایهریزی میکنند که در مقالات «چرند و پرندِ» دهخدا (۱۹۰۷ میلادی) به اوجِ غنای خود رسیده است. شعرِ مشروطه با تلاش میرزادهی عشقی و تقی رفعت به سنتهای محتاط ادبی تاخته و در مرحلهی انکار (نه پیشنهاد) به سر میبرد. قرن، قرنِ سیطرهی اندیشههای نیچه و مارکس است که دست بر قضا یکی به واسطهی علاقهی شخصی و دیگری بر حسب موقعیت جغرافیایی به ایرانیان نزدیک است. پنجاه سال از انتشار مانیفست کمونیسم توسط مارکس و ده سال از مرگ نیچه میگذرد و روحیهی “سوسیالیسم” و “وطنپرستی” در میان روشنفکرین موج میزند؛ روحیهای که در جریانات جنگ جهانی اول، بهشدت سرکوب میشود؛ اما در قرنِ نو، جوانه میزند.
جستار ادبی جریان شناسی روایت مدرن در ادبیات فارسی
بهدین اروند
پیش از جریانشناسی روایت مدرن در ادبیات فارسی ، مشتاقم منظورم را از «روایت مدرن» روشن کنم.
والاس مارتین در کتاب نظریههای روایت اعتراف میکند یکی از دشواریهای ناشی از انبوه نامها برای روایت، آن است که معیارهای تمایز نامها، همواره در تغیر است: «گاهی معیار نامگذاری داستان، موضوع است (مانند داستان علمی-تخیلی یا گوتیک)؛ گاهی ویژگی تعینکننده، جنبهی شکلی است ( نثر یا شعر، بلند یا کوتاه)؛ حتی گاهی اثری بر پایهی واکنشی که برمیانگیزد(کمدی، جدی) یا روشِ معنا آفرینی ( مثلا در موردِ تمثیلهای اخلاقی) تقسیمبندی میشود.»
نورتروپ فرای، در تلاش برای ارائهی الگویی منسجم که بتواند تاریخ ادبی را از لحاظ نظری، نظام ببخشد، «اسلوب»های ادبی را بر پایهی سرشت و شخصیتهایی که ترسیم میکنند به پنج اسلوب تقسیم کرد:
-
اسطوره:
قهرمان از نظر نوع، از دیگر انسانها و محیط برتر است.
-
رمانس:
قهرمان از نظر مرتبه از دیگر انسانها و محیط برتر است
-
تقلیدی والا:
قهرمان از نظر مرتبه از دیگران، و نه از محیط، برتر است.
-
تقلیدی دون:
قهرمان نه از دیگر انسانها برتر است نه از محیط.
-
کنایی:
قهرمان از نظر توان و توش از ما فروتر است.
این نظریهی ادبی از «تاریخ» روشنتر است؛ اما آنتونی برجس، منتقد بریتانیایی و نویسندهی رمان «پرتغال کوکی»، در یک تقسیمبندی نزدیک به آراء نورتروپ فرای، این اسلوبها را به چهار دستهی:
1- اسطوره
2- افسانه
3- رمانس
4- رمان
ساده میکند. در اسلوب «اسطوره» هنوز خدایان همهکارهی ماجرایند. روایتی در بیکرانگی زمان، ورای دسترس، بر فراز کوه قاف. یک هیچِ بزرگ، خالی از تماشاگر که در آن اهورامزدا و اهریمن در نبردند. از این رو اسطوره را «پاسخ پرسشهای بیجواب ملتی کهن در باب آفرینش، رویدادهای زندگی و عاقبت کار انسان و جهان» دانستهاند[1] که روایتگر تاریخی قدسی است: زمانی پیش از زمانها و مکانی پیش از مکانها؛ در این دوران همهچیز با برچسبِ «نخستین» معرفی میشود: آسمانی پهناور، قطرهای به پهنهی همهی آبها، زمینی گرد و هموار، شاخهای دربرگیرندهی همهی گیاهان عالم، گاوی سفید و رخشان و انسانی دوگانه (نرامادینه) از فلز، به نام کیومرث... این روایات، «رویای جمعی» یک ملتاند: سرودهای مقدس،ادعیهی کهن و شطحیاتی که کاهنان باستانی در خلسه بر زبان میآورند. کارلگوستاویونگ، پس از تعبیر 60 هزار رویا .اقرار کرد برای ما، انسان امروزینی که از بیرون بر این روایات اسطورهای ناظر و گزارشگریم، درک این کلانالگوهایکهن ناممکن است. یونگ معتقد بود:« انسان بدوی خودآگاهانه نمیاندیشد، بلکه اندیشهها در او پدیدار میشوند؛ مثل این است که چیزی در او میاندیشد.»