صفحه جُستار واکه

صفحه جُستار واکه

آرشیو ادبی جستارنویسی معاصر فارسی | جستارشناسی و یادداشت‌های پراکنده | بهدین اروند
صفحه جُستار واکه

صفحه جُستار واکه

آرشیو ادبی جستارنویسی معاصر فارسی | جستارشناسی و یادداشت‌های پراکنده | بهدین اروند

جریان‌شناسی روایت فارسی: علمای سبعه

جستار: جریان‌شناسی روایت فارسی
3:«علمای سبعه: ز هفت استاد، داد
بهدین اروند

 

جستار اول این پرونده به اهمیتِ حضور انسان در ادبیات مدرن پرداخت و ورود زنان به عرصه‌های کلانِ مدنی نقطه‌ی آغاز ادبیات فرهنگِ مدرنِ معاصر دانست. جستار دوم تاثیرات سه مکتب بزرگ فرانسه، بریتانیا و روسیه را بر صنعت چاپ و فرهنگ معاصر ایران در دهه‌ی 1290 خورشیدی نشان داد و در ادامه، متن حاضر می‌کوشد جریانات ادبی ایران را در بازه‌ی 10-1300 رصد، گزارش و تحلیل کند. دهه‌ای که با ظهور جمالزاده و نیما آغاز می‌شود، با ترور عشقی، خون می‌مکد و با سقوط قاجاریه، اصلاحاتِ اجباریِ رضاشاهی را تایید می‌کند. این دهه را می‌توان دهه‌ی علمای سبعه در ادبیات نامید: چنان‌که در پرونده‌ی جریان‌شناسی روایت فارسی گفته شد: «نخستین»، برچسب اسطوره‌هاست و نخستین چراغ را ایزد برمی‌افرزود. ابتدا، در روشنی بی‌کرانه‌ی جایگاهِ خدایان، اهورامزدا خورشید را در هیات چشم خود، سوار بر گردونه‌ای هفت اسبه خلق می‌کند تا زداینده‌ی پلیدی‌ها باشد. سپس پرومته، اخگری از آتش خدایان را به روحانیان و شهریاران می‌رساند تا واسطه‌ای باشد میان آسمان‌ها و زمین. بعد از آن، رندانی هم‌چون امیرارسلان این روشنا را از آتشگاه‌ِ محراب به میان مردم می‌آورد.و در نهایت نوبت به فرزندانی لوس و مشوش می‌رسد که با آتش هزارساله و مقدس، سیگار بگیرانند.

در چرخه‌ای مدام، این اوج و فرود زمینه‌ساز یکدیگرند. در انتهای این دورِدوباره،  مردی از خویش برون آمده، خداوندگارانه طرحی نو درمی‌اندازد تا–روز از نو، روزی از نو- نوبت به نیمه‌خدایان و افسانه‌ها و فرزندانِ خاکی برساد. به عقیده‌ی والاس مارتین، این چرخه که از تقدس به هجو می‌رسد، گویاتر و ناگزیرتر از «تاریخ» است.

اگر مکتب  قائم‌مقام و امیرکبیر را نسل اول این چرخه بدانیم، فارغ‌التحصیلان مکتب دارلفنون «پرومته‌»گان روزگارند: مردانی عمیق، جامع‌العلوم، حساس، و کوشا که تحت‌تاثیر روشنفکرین فرانسه، هم از دین روی‌برگردان‌اند و هم از اسطوره. اینان دین را امراءالمونینِ قاجار و اسطوره را، خرافات قلمداد کرده، و نظر به پوزیتیویسم به موضوعاتی که طی تجربه یا آزمایش به دست نیاید وقعی نمی‌گذارند. این روی سکه، سوغات تجدد است و روی دیگر روحیه‌ی «سوسیالیستی»‌ای که در سرشت ایرانیان است. شاید این دو وجه، تصویر واحدی نسازند، اما نمایان‌گر روح روشنفکران ایرانی در این زمانه ‌است.

 این نسل روشن و جسور که ثمره‌ی مبارزه و  مطالعه‌ی است، نظام قاجار را  وادار به قبول مشروطه کرده و در جنگ‌جهانی اول، برای چندپاره نشدن ایران در شمال(با روسیه) ، جنوب(با پلیس بریتانیا) و غرب(با امپراطوری عثمانی) می‌جنگد. در جریان قحطی بزرگ و احتکار گندم توسط احمدشاه، همین نسل‌ است که دستگاه گداپرورِ قاجاری را رسوا می‌کند و چنان کارمایه‌ای در خود سراغ دارد که حرف از ریاست جمهوری دهخدا به میان می‌آورد!

قرارداد  1919 که طی آن مجوز تمام امور کشوری و لشکری ایران با مبلغ 400 هزارتومان رشوه به انگلستان داده شد، جزو آخرین امتیازاتی بود که حکومت قاجار به تاراج داد و چنان موجی از نارضایتی پیش آورد که یک‌سال بعد، با طرح کودتای 1299، احمدشاه از کشور اخراج و رضاخان به سردارسپهی رسید. هرچند بازداشت‌ گسترده‌ی فعالین سیاسی در ماه‌های ابتدایی کودتا، کسانی چون مدرس را در مقابل رضاخان قرار می‌داد، اما اصلاح نظام قضایی، لغو کاپیتالاسیون، تاسیس مدارس، ارتقاء ارتباطات جاده‌ای و البته لغو قرارداد 1919، سبب شد گفتمانی تازه حول « لزوم یک‌ منجیِ آهنین» در جامعه شکل بگیرد. در جراید روز، کاظم‌زاده، ملک‌الشعرا وجمالزاده بر ضرورت وجود یک «حکومت مقتدر» اصرار داشتند و میرزاده‌ی عشقی در مقالات خود کابینه‌ی کودتا را می‌ستود. عارف غزلی در باب آینده‌ی روشن ایران سرود و فرخی‌یزدی به جرگه‌ی هواداران استبداد درآمد. کار بالا گرفت و ایرج‌میرزا (که خود از نوادگانِ قجری بود) نیز اعتقاد پیدا کرد:

«تجارت نیست، صنعت نیست، ره نیست / امیدی جز به سردار سپه نیست!»

در سال 1300، انتشار مجموعه‌ی «یکی بود یکی نبود» از محمدعلی جمالزاده، نگرشی تازه به به ادبیات روایی می‌بخشد: مجموعه‌ای پاکیزه، غنی از کلمه و اصطلاح عامیانه اما ناظر بر آراء رمان نویسان مدرنیسم. شاید امروزه یکی بود یکی نبود را «کشکول جمالزاده» بدانیم، اما انتشار این مجموعه داستان، هم‌زمان با چاپ منظومه‌ی قصه‌ی رنگ پریده»ی نیما یوشیج در نشریه‌ی قرنِ بیستم، آغازگر گفتمانی تازه در فضای ادبیات بودند

   ادامه مطلب ...

جریان‌شناسی روایت فارسی: ادبیات در سال‌های قحطی

جریان‌شناسی روایت مدرن در ادبیات فارسی

2رجال روزنامه‌ای: ادبیات در سال‌های قحطی»
بهدین اروند

 

جستار نخست به تکمیل این پیش فرض پرداخت که: «تفکر مدرنِ روایی در ادبیات فارسی، به معنی تفکری که تحت تاثیر آراء دوره‌ی مدرنیسم “انسان” را مرکز معرفت و تجربه‌های وی را، مبنای فهم قرار می‌دهد، برخاسته از مشروطه است و رسماً با ورود زنان به محساباتِ مدنی در جریان مشروطه، مورخ ۱۲۹۰ خورشیدی  (1911 میلادی)، آغاز می‌شود.»

پس از این مقدمه، هر جستار می‌کوشد معرف جریان یک دهه از ادبیات معاصر باشد. در اولین گام، بازه‌ی زمانی ۱۲۹۰ تا ۱۳۰۰ خورشیدی را (مقارن با دهه‌ی دوم قرن بیستم میلادی) رصد می‌شود.

قرن نوزدهم، قرن بریتانیای صنعتی، آمریکای درگیر با منازعات داخلی، روسیه‌ی قلدرِ تزاری و فرانسه‌ی فرهنگی‌ست. پس از پیروزی انقلاب کبیر در ابتدایِ قرن نوزدهم و امپراطوریِ کوتاه‌مدت ناپلئون و کشمکش‌های سیاسی جمهوری اول و جمهوری دوم؛ حالا دیگر زمانِ شکوفایی جمهوریِ سومِ فرانسه رسیده و قرنِ بیستم چشم به دهانِ پاریس دارد. در این زمان فرانسه، آینه‌ی تمام‌نمایِ اروپای قرن و پاریس، عروسِ فرهنگی مدرنیسم‌ست:

در اوایل قرنِ نوزدهم شاتوبریان به همراه پوشکین روس، رمانتیسم را بنیان می‌گذارد؛ بعدتر استاندال در پاسخ به این جریان، واقع‌گرایی را مقابل رمانتیسیسم علم می‌کند.  بالزاک و فلوبر و بعدها موپاسان چنان بر این واقع‌گرایی اصرار ورزیدند که این جزئی‌نگری، به ناتورالیسم و: «بیانِ اغراق‌آمیز و بی‌موردِ جزئیاتِ واقعی!» منجر می‌شود؛ به ظهور امیل زولا، نابغه‌ی مکتب ناتورالیسم.

اما صنعت چاپ و ترجمه در ایرانِ قرن نوزدهم، بیشتر از فرانسه، معطوف به دو نهادِ قدرت بریتانیا و روسیه است. نزدیک به نیم‌قرن پس از مرگ ویکتور هوگو، نابغه‌ی رمانتسیم فرانسوی، «بینوایان» وی در ایران ترجمه می‌شود و شاید بی‌راه نباشد که بگوییم ایرانیان در این قرن، فرهنگ جهانی را از طریق مستعمراتِ همسایه (هند و عثمانی) به ارث می‌برَند؛ بدین شکل که واردکننده‌ی “اندیشه” از هند در قالب رسالات و نشریات و ملهمِ “اندیشمند” از عثمانی در قالب الگوی روزنامه‌نگارانِ منتقدند. در اثبات این سخن یادآور می‌شوم که پس از تلاش‌های میرزا صالح شیرازی (که خود دانش‌آموخته‌ی بریتانیاست) و چاپ اولین روزنامه‌ی داخلی تا زمان مشروطه، تعداد نشریاتِ داخلی به انگشتان یک دست نمی‌رسد. در حالی‌که در هندوستان این آمار به حدود ۱۹ نشریه‌ی فارسی‌زبان می‌رسد. مهم‌ترین نماینده‌ی این نشریات، نشریه‌ی «حبل‌المتین» است که از زمان مرگ ناصرالدین‌شاه تا پهلویِ اول، در کلکته چاپ می‌شد.

در مورد تاثیرات مکتب عثمانی/تزاری نیز بر فرهنگِ نشریاتِ عمومی ایران، می‌توان دو شخصیت تاثیرگذار را شاهد آورد: نخست میرزافتحعلی آخوندزاده که هم بنیان‌گذار تئاتر معاصر محسوب می‌شود و هم نویسنده‌ی اولین رمان ایرانی (البته به زبان ترکی) و پلی‌ست میان هنر نمایش‌نامه‌نویسانِ فرانسوی هم‌چون مولیر و فرهنگ ایرانی. دوم روزنامه‌نگار منتقدی هم‌چون  جلیل محمدقلی‌زاده،  بانی روزنامه‌ی «ملانصرالدین» (منتشر شده در تفلیس/تبریز/باکو) که از مهم‌ترین سوغات‌های همسایه‌ی ترک‌زبان ما به شمار می‌رود. طنازی‌های ساده و روشن محمدقلی‌زاده که تحت‌تاثیر گوگول و چخوف قلم می‌زند، الهام‌بخش دهخدا در شاهکار نثر خود، یعنی مقالات «چرند و پرند» است.

در ایران دهه‌ی ۱۲۹۰ خورشیدی (۱۹۱۱. م) هنوز کشمکش‌های حکومتِ قاجار، پا برجا و احمدشاهِ ۱۴ ساله، آخرین دهه‌ی پادشاهی قاجار را بر ویرانه‌ای چندپاره به نام ایران می‌گذراند؛ اغلب روشنفکرین این دوره را هنوز بورسیه‌های دارالفنون به اروپا تشکیل می‌دهند که تا چند دهه بعدتر نیز در فرهنگِ ایرانی تاثیرگذارند‌. این نسل به‌تعبیر شفیعی‌کدکنی “نسلی سربلند” است که منتظر اتفاقات نیستند، بلکه رقم‌زننده‌ی آن‌اند. هرچند ادبیات روایی هنوز در دوره‌ی رمانس به سر می‌برد و «امیرارسلان نامدار» یکه‌تاز حماسه‌های عامه/رمانس فارسی است اما فرنگ‌برگشتگانِ تحتِ تاثیر منشآتِ قائم‌مقامِ فراهانی از یک‌سو، و تحولاتِ سیاسی از سویی دیگر، نثری پالوده، پرگزاره و روشن را پایه‌ریزی می‌کنند که در مقالات «چرند و پرندِ» دهخدا (۱۹۰۷ میلادی) به اوجِ غنای خود رسیده است. شعرِ مشروطه با تلاش میرزاده‌ی عشقی و تقی رفعت به سنت‌های محتاط ادبی تاخته و در مرحله‌ی انکار (نه پیشنهاد) به سر می‌برد. قرن، قرنِ سیطره‌ی اندیشه‌های نیچه و مارکس است که دست بر قضا یکی به واسطه‌ی علاقه‌ی شخصی و دیگری بر حسب موقعیت جغرافیایی به ایرانیان نزدیک‌ است. پنجاه سال از انتشار مانیفست کمونیسم توسط مارکس و ده سال از مرگ نیچه می‌گذرد و روحیه‌ی “سوسیالیسم” و “وطن‌پرستی” در میان روشنفکرین موج می‌زند؛ روحیه‌ای که در جریانات جنگ جهانی اول، به‌شدت سرکوب می‌شود؛ اما در قرنِ نو، جوانه می‌زند.

  ادامه مطلب ...

جستار ادبی : جریان‌شناسی روایت مدرن فارسی

جستار ادبی جریان شناسی روایت مدرن در ادبیات فارسی
بهدین اروند


پیش از جریان‌شناسی روایت مدرن در ادبیات فارسی ، مشتاقم منظورم را از «روایت مدرن» روشن کنم.

والاس مارتین در کتاب نظریه‌های روایت اعتراف می‌کند یکی از دشواری‌های ناشی از انبوه نام‌ها برای روایت، آن است که معیارهای تمایز نام‌ها، همواره در تغیر است: «گاهی معیار نامگذاری داستان، موضوع است (مانند داستان علمی-تخیلی یا گوتیک)؛ گاهی ویژگی تعین‌کننده، جنبه‌ی شکلی است ( نثر یا شعر، بلند یا کوتاه)؛ حتی گاهی اثری بر پایه‌ی واکنشی که برمی‌انگیزد(کمدی، جدی) یا روشِ معنا آفرینی ( مثلا در موردِ تمثیل‌های اخلاقی) تقسیم‌بندی می‌شود.»

نورتروپ فرای، در تلاش برای ارائه‌ی الگویی منسجم که بتواند تاریخ ادبی را از لحاظ نظری، نظام ببخشد، «اسلوب‌»های ادبی را بر پایه‌ی سرشت و شخصیت‌هایی که ترسیم می‌کنند به پنج اسلوب تقسیم‌ کرد:

-          اسطوره:
قهرمان از نظر نوع، از دیگر انسان‌ها و محیط برتر است.

-          رمانس:
قهرمان از نظر مرتبه از دیگر انسان‌ها و محیط برتر است

-          تقلیدی والا:
قهرمان از نظر مرتبه از دیگران، و نه از محیط، برتر است.

-          تقلیدی دون:
قهرمان نه از دیگر انسان‌ها برتر است نه از محیط.

-          کنایی:
قهرمان از نظر توان و توش از ما فروتر است.

این نظریه‌ی ادبی از «تاریخ» روشن‌تر است؛ اما آنتونی برجس، منتقد بریتانیایی و نویسنده‌ی رمان «پرتغال کوکی»، در یک تقسیم‌بندی نزدیک به آراء نورتروپ فرای، این اسلوب‌ها را به چهار دسته‌ی:

1-     اسطوره

2-     افسانه

3-     رمانس

4-     رمان

ساده می‌کند. در اسلوب «اسطوره» هنوز خدایان همه‌کاره‌ی ماجرایند. روایتی در بی‌کرانگی زمان، ورای دسترس، بر فراز کوه‌ قاف. یک هیچِ بزرگ، خالی از تماشاگر که در آن اهورامزدا و اهریمن در نبردند. از این رو اسطوره را «پاسخ پرسش‌های بی‌جواب ملتی کهن در باب آفرینش، رویدادهای زندگی و عاقبت کار انسان و جهان» دانسته‌اند[1] که روایت‌گر تاریخی قدسی‌ است: زمانی پیش از زمان‌ها و مکانی پیش از مکان‌ها؛ در این دوران همه‌چیز با برچسبِ «نخستین» معرفی می‌شود: آسمانی پهناور، قطره‌ای به پهنه‌ی همه‌ی آب‌ها، زمینی گرد و هموار، شاخه‌ای دربرگیرنده‌ی همه‌ی گیاهان عالم، گاوی سفید و رخشان و انسانی دوگانه (نرامادینه) از فلز، به نام کیومرث... این روایات، «رویای جمعی» یک ملت‌اند: سرودهای مقدس،ادعیه‌ی کهن و شطحیاتی که کاهنان باستانی در خلسه بر زبان می‌آورند. کارل‌گوستاویونگ، پس از تعبیر 60 هزار رویا .اقرار کرد برای ما، انسان امروزینی که از بیرون بر این روایات اسطوره‌ای ناظر و گزارش‌گریم، درک این کلان‌الگوهای‌کهن ناممکن‌ است. یونگ معتقد بود:« انسان بدوی خودآگاهانه نمی‌اندیشد، بلکه اندیشه‌ها در او پدیدار می‌شوند؛ مثل این است که چیزی در او می‌اندیشد.»

  ادامه مطلب ...

جستارنامه: «خب که چه؟» یا عطا و لقای خط فارسی



جستار  چیستآرت

«خب که چه؟» یا عطا و لقای خط فارسی

بهدین اروند

جستار داستان کوتاه بهدین اروند


جستار داستان کوتاه بهدین اروند

در روایات زردشتی آمده که طهمورث پیشدادی پس از پیروزی بر اهریمن هفت گونه خط را به‌زور از او فرا گرفت؛ در اسناد سریانی می‌خوانیم: «زردشت اوستا را به هفت خط نوشت» و ابن ندیم نیز در کتاب الفهرست می‌نویسد که پیش از اسلام در ایران هفت خط وجود داشته: دین دبیره، ویش دبیره، کستَج، نیم کستَج، شاه دبیر، راز مهریه، راسی مهریه.

جستار ادبی

خط، زبان دست است و ورای این افسانه‌های گنگ، تاریخ مدعی‌ست که ایرانیان، هیچ‌گاه حوصله‌ی ساختِ خطی مستقل و کامل را نداشته‌اند. ایران بر شاهراه‌ِ دین و تجارت قرار داشته و دارد: معامله و قربانی، ریاضیات می‌طلبد و ریاضیات نیز نشانه. پس عجیب نیست که ایرانیان با پیشرفته‌ترین نظام‌های نوشتاریِ روزگارِ خود برخورد داشته و در این زمینه مردمانی مصرف‌گرا بار آمده باشند که به سیاهه‌ی خطوط هم ایراد می‌گیرند. اتفاقاً در این زمینه نشان داده‌اند بسی خوش‌سلیقه‌اند.

جستار ادبی

پنج‌هزار سال پیش، پس از ظهور سلسله‌ علائمی مانند چوب‌خط‌ها، ریسمان‌های گره‌خورده‌ یا گردنبند‌های صدفی که به حافظه کمک می‌کرد، سومریان در جنوب بین النهرین، به یک زبان نوشتاری با تکواژهای معنادار دست یافتند که با نی بر روی الواح گلی و کوزه‌های نم‌دار نگاشته می‌شد؛ خط میخی که در واقع نمونه‌ای ساده‌شده از خط تصویرنگاشت است تا قرن‌ها خط تشریفاتیِ آشوریان به‌شمار می‌رفت که بعدها  کلدانیان، ایلامیان، هیتی‌ها، ایرانیان و ارامنه آن را اختیار کرده، و حتی تا 800 علامت بر آن افزودند؛ اما ایرانیان، در عین هوشمندی، یا تنبلی، با ساده کردنِ آن به 42 علامت نوعی خط تزئینی از آن ساختند که قدیمی‌ترین مکتوبات ما در زبان فارسی، در کتیبه‌های هخامنشی، به این خط است. در ادامه‌ی پیشرفتِ مکتبِ تصویرنگاشت، فنیقی‌ها خط اندیشه‌نگاشتِ خود را به جهان معرفی می‌کنند؛ در مکتبِ اندیشه‌نگاشت که مادر سامانه‌ی خط یونانی محسوب می‌شود، نقشِ دوپا که پیش از این نماینده‌ی تصورِ "دوپا" بود، به نمایشی برای اندیشه‌ی "رفتن" ارتقا پیدا کرد. پس از این دوره، انسان به مرحله‌ی واژه‌نگاشت پا گذاشت که در آن هر علامت، نشانه‌ی یک واژه‌ یا معنای مستقل بود؛ بقایای این مکتب پس از چندهزار سال هنوز در برندها و مارک‌ها نمودار است.

جستار ادبی

بعد از سقوط هخامنشیان و استیلایِ 250 ساله‌ی یونانیان، خط آرامی در ایران سلطه یافت. از ترکیبِ این خط با لهجه‌ی پارتی اشکانیان، زبانِ دری و خط پهلوی بوجود آمد که صامت‌نگار و بی‌نهایت مشکِل بود. بعدتر ساسانیان خط اوستایی را مونتاژ کردند که به عقیده‌ی خیلی‌ها هنوز کامل‌ترین خطِ آوانگارِ ایرانیان محسوب می‌شود. با ورود اسلام، «خط کوفی» که بعضاً نقطه، اِعراب و حتی الف نداشت به «خط نسخ» تبدیل شد و از این روزگار به بعد، ایرانیان بیش از یک‌هزاره است که زبانِ مادری خود را در مکتبِ خطِ الفباییِ "نسخ" پیاده کرده و می‌کنند: خطی که امروزه هم نقطه دارد، هم قابلیت چسبندگیِ حروف، هم اعراب، هم آکلاد و هم حروفِ ایرانیِ "گچپژ" در آن تعبیه شده.

.

.

این همه گفته آمد که چه؟


جستار ادبی

این جستار، پاسخی بود تحفه ی درویش، به پرسشی از گروه هنری چیستا در بابِ «عطا و لقای خط فارسی»متن کامل این جستار را با تارنمای رسمی چیستآرت  همراه باشید 

جستارنامه: برگردیم دوباره روایتش کنیم

جستارنامه: برگردیم دوباره روایتش کنیم

بهدین اروند



یکی از مخاطبین داستان که دلی کوچک  داشت، با مهربانی مادرانه‌ای از من، [آن من که داستان می‌نویسد] سراغِ سیاهی‌لشکرهایی را گرفت که در رمان‌های تاریخی از برج و باروهای پادشاهِ مغلوب فرومی‌غلتند پایین، از مسافرانی که در فلان فیلم هالیوودی از هواپیمای در حالِ سقوط پرت می‌شوند، از بی‌شمار سرخپوستانی که در اولین حمله‌ی اسپانیولی‌ها از اسب فرو می‌غلتند.

-«چرا هیچ نویسنده‌ای مرگ‌شان را در اعماقِ دره‌های باستانی توصیف نمی‌کند؟ چرا هیچ دوربینی به دنبال‌شان نمی‌رود؟ چرا نامی از آن‌ها در میان نیست؟»

.

.

.

البته که، پدرانه، پیشانی‌اش را بوسه‌ای زدم و در پاسخ حکایتی گفتم:

-         برای حفظِ آن‌چه با حکمت به دست آمده حکمت لازم است و تنها یک مردِ جنگجو می‌تواند از آنچه‌ جنگاوران به دست آورده‌اند نگهداری کند. حدود 3000 سال پیش،  رامسس اول با نظر به این واقعیت سلسله‌ی نوزدهم را بر مصر حاکم کرد. او از خاندانِ خداگونه‌ی فرعونیان به شمار نمی‌رفت و  ترجیح می‌داد یک کشورگشای بزرگ باشد تا نیمه‌خدایی کوچک؛ چنین نیز شد. پس از وی پسرش تا سرحد قادش در سوریه پیش رفت، اما نتوانست قومِ حِتّی را شکست دهد؛ شمشیر به رامسس دوم رسید تا ادامه‌ای باشد بر افتخار. اما سربازهایش از میدانِ جنگ گریختند. راویان نقل کرده‌اند که رامسس جوان چهارنعل پیش تاخت و یک‌تنه به نیروهای دشمن حمله برد و در حالی‌که 2500 ارابه‌ی جنگی محاصره‌اش کرده بودند ساعت‌ها تا رسیدنِ سپاه مصر با حِتّی‌ها جنگیده و مقاومت کرد. بعدها حِتّی‌ها خود را پیروز این جنگ دانستند و مصریان را ترسوهایی خطاب کردند که از میدان جنگ می‌گریزند. البته بعدها ،رامسس سوم، با ثروت افسانه‌ای خود این ننگ را از دامان مصری‌ها پاک کرد: او هلن را از  تروا خواستگاری و فلسطین و لیبیا را با تاجران خود، فتح کرد.

فرعون بزرگ سپس به هور-اِم-هِب ، استاد معماران خود دستور داد خزانه‌ای استوار از صخره‌سنگ‌‌های شرق نیل بنا کند و سقفش را چنان بالا ببرد که هیچ روزنه‌ای در آن باقی نماند.

هور-اِم-هِب چنین کرد: دیواره‌هایی بلند برافراشت و بر فرازِ ساختمان هرمی قرار داد که تالارِ خزانه را در خود جای می‌داد. سپس درهای مفرغ را مهر و موم کردند، پس از آن درهای آهنی را و در نهایت درگاهِ سنگی را بستند.

اما معمارِ بزرگ، فرعونِ بزرگ را فریب داد. او در دلِ دیوارِ ضخیمِ خزانه، گذرگاهِ باریکی تعبیه کرد؛ هور-اِم-هِب از طریق این گذرگاه بر پاداش خود می‌افزود تا به بیماریِ مهلکی دچار شد؛ وی پیش از مرگ، رازِ روزنه‌ را بر دو پسر خود فاش کرد؛ اما فرزندانش مانند به او خوشبخت نبودند: فرعونِ بزرگ اندک اندک مشکوک شده، چند قفس بر دام‌های هرم می‌افزاید تا در نهایت، در یکی از سرقت‌ها، برادری گرفتارِ قفس می‌شود.

برادری[که هرگز نمی‌دانیم کدام برادر] در قفس گیر افتاده و از ترسِ لو رفتن[لو رفتنی که می‌تواند برادرِ دیگر و مادرِ پیرشان را به کشتن دهد] از دیگر برادر می‌خواهد تا سرش را از تنش جدا نموده، به همراه خودش ببرد و در جایی دفن کند.

-         ...

-         خوابت گرفت؟

-         می‌شنوم.

-         این تاریخ است: سر و ته‌ای ندارد. فرازی که از فرودِ خود می‌مکد. اما قصه یک نقطه می‌ایستد پا می‌کوبد می‌پرسد:« اگر معجزه‌ای از رامسس اول سر زده باشد؟!»، « اگر رامسس دوم اصلا به جنگ نرفته باشد چه؟!»، « اگر هلن عروسِ مصر می‌شد و جنگ تروا در نمی‌گرفت؟!»

-         پس شخصیت اصلی "راوی"ست.

جا خوردم؛ اما وا ندادم. پرسیدم:

-         اگر تو راوی باشی کدام برادر را زنده نگه‌می‌داری؟

-         چه فرقی می‌کند وقتی می‌توانم قصه‌ی هردو را بنویسم؟

 


جستار: دروغ می گویم پس هستم

 

گویند لوحی ست در اعماقِ زمان و مکان، منقوش به رازِ هستی. آنکه خواند خدا شد.
«
تراز الابراز»

سه.

تقلید را نکوهیدن نفیِ زندگی است. حرکت، بارزه‌ی اساسیِ هستی، همانقدر حاملِ تغییر است که آبستنِ تکرار. اتم تا کیهان چنان مکررند که می‌کوشیم در چند علامت خلاصه‌شان کنیم. هیچ بدیعی هم بی‌تقلید ممکن نیست. خوب که بنگری با پیشینیان‌مان هم‌پیاله‌ایم. تا چشم بینا ست، انسان درسش را از همه برتر است؛ ما پا از تقلیدِ خود فراتر گذاشته، به محاکاتِ زندگی رسیده‌ایم.

دو.

در بازیِ هستی، قدرت سودای همگان است. ریز و درشت هر که را دیدم، تا توانست زور زد مرکزِ عالم باشد. هر که هم پرگارش را گشادتر دوراند بازی‌ش وسیع‌تر شد. لابه‌لای تاروپودِ قالیِ بزرگِ هستی، گرهِ ما موجوداتِ زنده‌ی کره‌ی زمین را رسمی دیرینه است. «برای قدرتِ بیشتر خودت را بزرگ‌تر نشان بده.» و تکیه بر “نشان دادن” است. فریبی کارا. انسان که نه بال داشت، نه چنگال، نه زور، از هر پرنده پری، از هر شکارچی سلاحی و از هر عنصر نیرویی عاریه گرفت. چنان که اشرفِ مخلوقات شد؛ کلاغی با پرهای رنگی!

یک.

دروغ فی‌ذاته بد نیست. همه‌چیز خنثی است و در بستر و رابطه‌ی مستقیم با سود و زیانِ متصورِ ما تعیین می‌شود. ما که کذابِ اعظمیم همه‌چیز را از روزی که روی دوپا ایستادیم شروع کردیم و دو دستِ پرمفصل ماند و هرآنچه امروز می‌بینید. زبان هم دروغی بیش نیست و لغویانِ شرق و غرب جز پیگیری خویشاوندی و نسب‌شناسی، طرفی از علت برنبستند. اما اگر این دروغ نبود کماکان روی درخت‌ها موز می‌خوردیم و شپش از سر هم می‌جستیم.

توی باغِ ارم، دورِ حوضِ ماهی، پاتوق‌مان بود. سرخوشی جوانی عادتی کهنه را بیدار کرد و قصه‌ی پسِ دیگر دسته‌های پیرامونِ حوض را فرد به فرد، دسته به دسته گمانه زدم. عجیب روزم بود و به آخر نرسیده اولی نشانه‌ای عیان کرد در تصدیق. و بعدی و بعدی و بعدی. دوستان خیال کردند می‌شناسمشان که چنین دقیق خال زده‌ام. راستش می‌شناختم ولی نه به شخص، به کل. به قصه‌ی پشتِ چهره‌ها. قصه‌ی آدم‌ها.

قصه را با سه کتاب شناختم. از بختِ خوش هرکدام صدها قصه داشت. “داستان باستان”، خلاصه‌ی منثور و سلیسِ شاهنامه و “گزیده‌ای کوتاه از هزارویک شب”، را مادرم آنقدر ورق زد که شیرازه‌اش را میخ کوبیدیم وا نرود. عمه‌ی آن زمان دانشجویم هم هربار از “فردوسی” برمی‌گشت یکی از مجلدات “قصه‌های من و بابام” را تحفه می‌آورد. شاید می‌خواستند خوابم کنند ولی من بیدار شدم.

اگر بپرسی‌ام زندگی را در یک کلمه خلاصه کن بی‌درنگ خواهم گفت: «قصه!» البت یادم نرفته آرایشگری را دیده‌ام که از کنارِ درختی می‌گذشت و می‌اندیشید: «اون بالاش باس کوتاه بشه. دورش رو هم یه کم براش سفید می‌کنم. این پایینش هم تیغ بخوره که دیگه محشره!» پس مکث می‌کنم از خودم می‌پرسم: «راستی! زندگی شبیه قصه ست یا قصه‌ها شبیه زندگی‌ن؟» می‌دانم وقتی دو چیز شبیه‌ند، این و آن ندارد ولی شما هم از خاصیتِ تقدم و تاخر آگاهید. شکی نیست که زندگی بر قصه مقدم است اما سودای ساختن زندگی‌هایی که در قصه‌ها شنیده‌ایم، که اخیرا بیشتر می‌بینیم، چه؟

از بیرون که به قصه نگاه کنی شبیهِ زندگی‌ای مینیاتوری ست؛ چیزی نظیرِ کلبه‌ای در حبابی شیشه‌ای روی طاقچه‌ی اتاق که وقتی تکانش می‌دهی برای چند لحظه چراغ‌هایش روشن می‌شود، بخار از دودکشش بیرون می‌زند و برف بر شیروانی‌ش می‌بارد. آنی بعد همه چیز در دامِ خاموشی است اما حباب، در خیال دخترک روشن است. قصه محاکاتِ زندگی است. اما باید ویژگی‌ی بنیادی داشته باشد که اینقدر پذیرفتنی، دلگرم‌کننده و خواستنی است.

ماجرایی آکادمیک، شما بخوانید جر و بحث با استاد و افتادنِ نقدِ ادبیِ ۱، باعث شد ابتدای کتابِ درسِ مذکور را چندین بار دوره کنم. فصولِ اولش بیرون انداختنِ شاعران توسط افلاطون از آرمان‌شهرش بود و بعد پناه دادن ارسطو به آنها [آن زمان ادبیات تماما شعر بود و بس]. افلاطون بزرگترین دعوی‌ای که می‌شد را بر شاعران اقامه کرد: «کار شما تقلید از زندگی است و زندگیِ پیشِ چشمِ ما خود سایه‌ای از زندگی مثالی. پس آنچه شاعران می‌سرایند تقلید از تقلید است و دوبار دونِ حقیقت.» اما ارسطو، تمایزِ تاریخ که آنچه شد است با شعر که مثال تخیل و جهانِ ممکنات می‌داند‌ را مطرح کرده، فریاد برمی‌آورد: «غیرممکنِ محتمل پذریفته‌تر از ممکنِ غیرمحتمل است

حاشا که قصه بر دروغ استوار است اما مگر آسیای زندگی بر کدام آسه می‌گردد؟ پس فریبی در آستین هست؛ دُمِ قصه را پی بگیری به خبر می‌رسی. قصه ذات باورپذیری را در دل نهفته دارد. چه دروغ‌ها باور کردیم و چه راست‌ها کذب پنداشتیم! شاهد همین چهل‌ساله! بی‌شک، روز ازل، اسلوبِ قصه را از چاه زندگی بیرون کشیده‌اند اما امروز او ست که زندگی را به قضاوت نشسته. درست و نادرست ما تقلید کج و راست قصه‌ها ست. شجاعت مهر تائید اودین برای دخول به والهالا شد، اخلاق از قصص انبیا به ارث رسید و رویای آرمان‌شهر رفت توی کتاب‌های قانون.

پا فراتر می‌گذارم می‌گویم انسان بر گرده‌ی قصه راه می‌پیماید. ما به مقایسه می‌فهمیم و هر ترازو را میزانی است. تلاطمِ بی‌وقفه‌ی زندگی و خرده آگاهی ناقص ما از سازوکار هستی، ناچارمان کرده برای مصداق قصه‌تراشی کنیم و حفره‌ی خالی بین روی‌دادها را ملات بریزیم. وقایع، نقاطِ تلاقیِ قصه‌های زندگی‌ند؛ اوج روند. حین وقایع خودِ حقیقی نمایان، حدود مشخص و برنده معین می‌شود. حاشا که بدون وقایع پس‌وپیشی نیست. اما راویِ واقعه [چه برای خود، چه برای دیگران] نسخه‌های پیشین را مچاله کرده، آنچه می‌شد باشد را قصه می‌کند، آنقدر که مغروق دریای خویش می‌شود.

شاید راست را غایتی نباشد اما دروغ در پی سود است. قصه هم با سودای هم‌رایی، توهم صدق، پا به میدان می‌گذارد. قرن‌ها ست، از مادر که اُمّ المذاهب است تا سردمداران قدرت، این برساخته‌ی همواره مدرن را [به سبب ارتباط مستقیم با تخیل که پیش‌راننده است نسبت به منطق که واپسگرا ست] واسطه‌ی تپاندن باور مطلوبشان در اذهان کرده، تا تخیل می‌دید کوه مبالغه را درنوردیدند. کاش دنیا قصه‌ای بود تا در آن خائنین مقهور دست روزگار می‌شدند و راست‌پیمانان اجر خود از هستی می‌ستاندند. اما زندگی ثابت کرده دنیا بهشت سفاکان است. آن‌ها در آغوش امن تاریخ محفوظند و مهرورزان را غایت فراموشی است. حیف افلاطون نماند تا ببیند آرمان‌شهرش تنها در قصه‌ها میسر است.

آخر.

امشب خوابی غریب خواهم دید. در دلِ هزارتویی بی‌دیوار، سرگردان به مغاکی می‌رسم از هیچ. با هرگام پیش‌م بود می‌شود و پس‌م نابود. به دالانی درمی‌شوم از قندیل‌های نمکین. آنقدر می‌پیمایم که دیواره‌های موازی‌ش به هم می‌رسند. رگ در پی و استخوان در پوست می‌خراشم و از سوراخِ سوزنی خارج می‌شوم. برابرم، در میان حلقه‌ای آتشین، کتابی عظیم نشسته. کسان دورش می‌رقصند و هلهله سرمی‌دهند. بسیارانی چون من، مدام، از سوراخ‌ها بیرون آمده، سینه‌دران به سویش می‌شتابند. خواهم دید ولی باور نه. همه من‌ند؛ نه فقط خودِ سه و دوازده و بیست‌ویک ساله‌ام یا کسانی که شاید می‌توانستم باشم، بلکه حتی آنهایی که به‌ظاهر هیچ شباهتی با من ندارند.

ناگهان کتاب گشوده می‌شود و صدایی رسا پژواک به دل کاواک می‌افکند. نخست غریو نفس‌ها را خاموش می‌کند. «من قصه‌ام. مادرم زندگی ست و آنچه می‌زایم انسان. بلندای قاف تا ژرفای بیست‌هزار فرسنگی دریا را تحت سیطره دارم. نبض زمانم که بی‌من پس و پیشی نیست و زندگی، ملغمه‌ای بی‌معنا. منم شاغول دوزخ و فردوس؛ راستی‌آزمای کج‌پندار. مفسرِ افضلِ دیده‌ها و شنیده‌ها و دبیرِ اعظمِ گفته‌ها و اندیشه‌ها. تثلیث کهنگی، دوست است و شراب است و قصه! من اربابِ » که یکی از من‌ها کتاب را با لگد می‌بندد و می‌گوید: «من اربابِ خویشم

محمدهادی سالارورزی
برای مطالعه ی آثار بیشتر مولف رجوع کنید به:
صفحه ادبی واژه
تارنمای رسمی چیسـتآرت