داستان کوتاه: احمد بریک (یا: بازخوانی یک آینه)
بهدین اروند
داستان کوتاه بهدین اروند
داستا کوتاه بهدین ارونند
گفتم حالا که دشمنمان ذلیل، رفیقمان مفتتر، یادی کنم از یک دشمن قدیمی: از احمدبریک و آخرینباری که نبشِ شهرداری، بغل فلافلی ابوجاسم دیدمش و توی دلم گفتم: «به این نعمت دیگه نه قیافه اینِه میبینم، نه خودمو»
اسم کاملش احمدرضا بود، یک نرهخرِ چغرِ بدبدن که خوب بریکدنس میکرد! اصلاً دوپس دوپس میشنید بندابندِ تنش میشد "فنر" عین فرفرهدستی چرخ میخورد و بلرزون میزد: ریز، با چه عشوهای هم! بهش نمیآمد. اصلا بهش نمیآمد و آنقدر غر و فِر از این آدم نتراشیده بعید بود که نامش شد: احمدبریک. هیچوقت کنار همدیگر نایستادیم نفهمیدیم کداممان دیلاقتر است؛ فکر کنم من زبانم درازتر بود، او دستهایش. فحشهایی که من حتی برای خواهرِ نداشتهش میساختم تا فیخالدون خاندانش را می سوزاند و او هم خوب بلد بود وقتی دهنفر آدمِ میانجیگر میانمان فاصله هست چطور مُشتش را پای چانهام برساند. چشمهای زردِ روشن، بینی استخوانیِ قوزدار و یک کلهی قناس و سفت داشت که خودم معمار تمام پستیبلندیهایش بودم. صدبار عین دو تا قوچ سرشاخ درافتاده بودیم، اما هیچکدام از همدورهایهایمان توی شهرکِ هزارپلاکهی کاغذپارس آنقدر گنده نبود که از بالا تماشایمان کند بفهمد کدامیکیمان بلندتر است.
داستان کوتاه بهدین اروند
من، بهدیناروند و احمدبریک از همان اولِ دبستان همکلاس بودیم و کلاس اولِ الفِ شهدای شهرک کاغذپارس یک مبصر بیشتر نمیخواست. یکسال من کوبیدم توی سرش، یکسال او تا قد کشیدیم سال سوم هردوتایمان شدیم: مامورِ سالن؛ زنگ تفریح، با تیپا سالن را قرنطینه میکردیم دو لنگهی در را از داخل میبستیم میافتادیم به جان هم؛ همینجور بیخود ربع ساعت تمام، همدیگر را میچلاندیم و کسی نبود سوایمان کند. کبود میرفتیم سرِ کلاس تا نفسی تازه کنیم برای راندِ بعد.
داستان کوتاه بهدین اروند
همینقدر پوچ و دشمن بودیم تا سال پنجم، سرِ سیاهِ بهمنماه. دیدیم بوی گوسفند و گلّه پیچید به راهرو و کمی بعد یک بچهی عشایر آفتابسوخته ایستاد توی چهارچوبِ درِ کلاس. و هراحمقی [اولنگاه] فهمید که این غولِ تازهوارد هم از من، هم از احمدبریک گندهتر است. میدانستیم-هم من، هم احمدبریک- که ما با این آدم دست به یقه میشویم. –هردویمان- توی دلمان گفتیم یارو قد و هیکل دارد، اما تخم و جگر چیز دیگریست. آن سال، احمدبریک مبصر بود و هر دویمان میدانستیم کمی ترسیده...
حق هم داشت؛ آخر سر به خاطر یک تختهپاککنِ نمدی که دبیر به احمدبریک و احمدبریک به کرمعلی سپرده بود از پشمِ بُزهایشان بسابد و بیارد -و البته کرمعلی پرتتر از این حرفها بود که فرق در و تخته را از هم بداند- کلاهشان پیچید توی هم. کرمعلی-چنانچه ذکرش رفت- پشمی از کلاهش نماسید و بهانه شد تا دبیر دو تا کشیدهیِ نر و مادهی افسریِ خشک بخواباند بیخِ گوش مبصر کلاس -بخوانید احمدبریک- و جلوی چهل نفر چلغوز کنفاش کند. درست بین کشیدهی اول و دوم بود که احمد برگشت یک نگاهِ ناموسی با پسزمینهی :«دارم برات!» به کرمعلی انداخت و زنگ آخر نه، همان زنگ -دبیر پایش را که از چارچوب در گذاشت توی سالن- هردوتا مشتش را پُر کرد و خراب شد روی سرِ کرمعلی.
البت احمد همان دو تا مشت را مقابل کرمعلی دوام آورد؛ کرمعلی برگشت و پنجه زد عین یک بچهی نقنقو دستهایش را گرفت قفل کرد و گرفتش زیر مشت. احمد، بیچاره، سهچهارتا –بد- خورد و یک گوشهای مچاله افتاد. به رگم برخورد. دلم رفت وسط، پایم نه؛ میرفتم آ! خودم ولی عقب میماندم. وا رفتم: این دیگر چه حالش بود؟! یک "نامرد" توی دل به خودم گفتم و تا آمدم بروم وسطِ معرکه دیدم لشتِ بریک را روی دست بردند سمتِ دفتر.
داستان کوتاه بهدین اروند
دعوا سرد شد از دهن افتاد، من هنوز گُر داشتم. قبل از دعوای آن روز، تک به تکِ مشتهایی را که از احمدبریک خورده بودم [با نانِ اضافه] برگردانده بودم توی صورت خودش؛ اما، حالا نه بخاطر همهی آن بدهبستانها، که بخاطر خودم، از "من" افتاده بودم عقب. راه نداشت: زنگ بعد نه، فرداش یک پنجهبوکس گذاشتم توی جیب؛ گفتم اولی را میزنم؛ اگر خیلی کم بود با این مادرش را...
فردایش احمد غایب بود؛ نیامده بود، ندید. کرمعلی ردیف جلو مینشست. زبانم را گذاشتم بین دندانهایم جریدم، غیض کردم جلوی جمع تف انداختم کف دستم و دستم را تا جایی که راه داشت بردم بالا یک پسگردنی زدمش و همینکه برگشت مشتم را پر کردم خواباندم توی فکّش و از ترس آنقدر محکم که مچ تا بازویم سِر شد.
کرمعلی هیچ! انگار از خواب بیدارش کرده باشم با اکراه برگشت سمتم دست انداختِ گلِ پاهایم و به سبکی یک بالشت پرتم کرد چند نیمکت آنورتر...
درست یادم هست روی هوا، وقتی شتاب سومین نیمکت را دیدم که از زیرم رد میشد، همانجا، توی دلم گفتم:«ما حریفِ این نمیشیم احمد»
داستان کوتاه بهدین اروند
ابهتمان شکست سقوط کردیم؛ دیدیم آنوقت که معرکهی دعوایمان گرم بوده چه چشمهایی چهقدر عقده تلنبار کردهاند. چند وقت بعد احمدبریک داشت به مناسبت دربی -بهعنوانِ مبصر!- ماتحتش را میچرخاند میرقصید که یکی از بچههای تخس کلاس جگر کرد یک پسگردنی خواباند پسِ گردن اجمد و احمد تا خواست برگردد ببیند از کجا خورده هفتهشتتای دیگر از هفتهشتجای دیگر خورد و دوزاریام افتاد قضیه لاشخوریست. آمدم بروم وسط سهچهار نفر جلوم درآمدند. دو سه مشتِ اول را کاشتم و بال پراندم که لااقل یکیشان را بکشم زیر دست و پایم که نشد؛ دستهایم را که خالی مانده بود گرفتند از پشت جر دادند. همانطور که فحش میدادم صورتم را گرفتم پایین گفتم:« اَلانهس...» که شنیدم کرمعلی از آن پشت یک چیزی به زبانِ خودشان داد زد و عینهو گوسالهای که از طویله جَسته باشد یورتمه آمد سمتمان. اینها ترسیدند شُل کردند دستم را از جَرِشان کشیدم بیرون و برگشتم به سمتشان لای بچههای دیگر محو شدند. دود شدند خزیدند لای دیگران و من توی چشم یک بر یکشان نگاه کردم؛ حتی نمیشناختمشان. از دشمنی با احمدبریک نرسیده بودم هیچکدام را بشناسم، اما چشمهایشان، چشمهای یک لشکر دشمن بود.
داستان کوتاه بهدین اروند
شب نشستم هرچه با خودم حساب کردم دیدم "خُو که چی؟": هیچ رفیقی ندارم؛ حتی فکرش را هم نکن که قرار بوده باشد به واسطهی حضور آدمِ پرتی مثل کرمعلی دریچهی جدیدی در روابط تخمیِ من با احمد بریک وا شده باشد؛ ولی یک خوره افتاده بود به جانم: یک چیزی بین من و این آدم بود: بین"من"ی که یک مشت از خودش عقب افتاده بود و همین آدم پرتی که عین تراکتور کلاس را شخم زد دعوا، دعوای رقیبهایش را، خلوت کرد خواباند. سوای اینکه نمیدانستم آن جملهای هم که داد میزد یعنی چه.
داستان کوتاه بهدین اروند
کرمعلی، قبل از امتحاناتِ خرداد، کوچ کرد و دوباره مدرسه برگشت دستِ خودمان: این شغل ما بود. اما این وسط یک چیزی دیگر عین سابقش نبود: احمدبریک هنوز یک دلقکِ خوشرقص شرجوی تخمِ جن بود و بلکه هم جریتر؛ من ولی نه. دیگر مشت آخر را همیشه احمدبریک میزد. حتی چندباری هم یقهم را از توی دستش کشیدم بیرون که: «حوصلهتِ ندارُم احمد.. هِرّی»... دلم پشت مشتم نبود. احمد ندیده بود من، بهدین اروند، یک قدم توی دعوا به سمتش بردارم و من خودم را دیده بودم که چطور از خودم عقب...
داستان کوتاه بهدین اروند
دنیا گذشت؛ چون سالشمار زندگیِ نکبتِ دوتا کاراکتر مهاجر شهرستانی به هیچجای هیچکس نیست خیلی بازار گرمی نمیکنم: چیز دهنپرکنی هم نبود: نه جنگ بود نه خواهری داشت که سرِ یک زن بپیچیم به پر و پاچهی هم. آن سالها که ما به شهرکِ کاغذپارس رسیده بودیم فقط شرجی و غروب مانده بود و چند تا تاب کنار بلوارهای هرز گرفته که خیسِ شرجی، زنگ میزدند. بعدتر کاغذپارس را به چندتا آدمِ کلّه فروختند که یکیشان عابدزاده بود؛ همانسالی که پایش توی دربی سُر خورد و شایعه شد توی دنسپارتی زیادی خورده؛ یادم هست روز اسبابکشی، یک دستم به دولاب، یک دستم به نردهی وانت، سرِ نبشِ شهرداری احمدبریک را دیدم که موهایش را عین عابدزاده ژل زده بود تیفوسی داده بود بالا. دست بلند کردم به خداحافظی، که سر برگرداند... دیگر ندیدمش. اقرار میکنم که من هم یک مدت توی اهواز موهایم را تیفوسی میدادم بالا؛ حتی اعتراف میکنم وقتی نامش را روی کمدِ لباس شماره 46 یگان آموزشی سیرجان دیدم حرصم گرفت که قبل از من خدمت تمام کرده؛ زمانی که بازارِ بلوتوث گرم بود یک کلیپ از چندتا جوان، لبِ شط درآمد که داشتند سیگاری دود میکردند و با نیانبان و ضربتیمپو میرقصیدند؛ یکسیاهسوختهی سهتیغه بینشان بود که من میگفتم احمد است. یکبار هم یک راننده یک جایی نزدیک هفتتپه ماها را اشتباه گرفت: راننده همدورهی دبستانمان از آب درآمد و بعد از اینکه چندبار برگشت رو به قیافهم پلک زد با کلی خنده دعوای ما دوتا را از لای نردههای درِ سالن تعریف کرد که چطور عرق کرده، تف به لبمان ماسیده، دست به یقه همدیگر را از این طرفِ سالن به آن طرف خرکِش میکردهایم؛ همینقدر پوچ و سرسری. بعدش پرسید: خبری از بهدین نداری؟
نگفتم خودمم؛ گفتم: زن گرفته، دو تا دختر دارد؛ اهواز مینشیند.
...
داستان کوتاه بهدین اروند
این آخری را به نوشین هم نگفتم؛ گفتم:« راننده پرسید خبری از بهدین نداری؟ گفتم: اهوازه، یه زن خوشگلِ چهاروجبی گرفته که زیرِ چونهش جا میشه! درست عین کشوی کمد!»
با مشتهای کوچکش کوبید روی سینهم:
- برو...!
میداند هیچجا نمیروم. زمستانشبی خیلی وقت از تاریکی گذشته بود و خوابممان نمیگرفت. فکر کنم داشت میگفت اگر دوتا دختر از پرورشگاه بیاوریم حالمان بهتر میشود. پراندم:«گور پدرشان!» و فهمید خلقم تنگ است.
- هَم گفت! پدرشون نباشه خُو مَنَم گور به گورم!
و «خدا نکند» را از زیر زبانم کشید. بلدم است؛ گفتم هوس کردهام برگردم کاغذپارس مشتِ آخر را بخوابانم توی صورت اجمد. اول نشنید. از بلدیاش نشنید. بار دوم که بلندتر این اعترافِ احمقانه را از زیر زبانم کشید خندید لب ورچید:
- ووی! بگو میخوام برم فلافل بخورم!
عجب احمقیام! گفتم:«ها!».
...
داستان کوتاه بهدین اروند
داستان کوتاه بهدین اروند
پلیسراهِ اهواز به خودم آمدم دیدم عجب احمقیام! فلافل و زهرهلاهل! اینچه جادهایست خودم را انداختهام تویش که حتی نمیدانم با کدام فکر خودم را مشغول کنم؛ ورودیِ شهرک، همان سرعتگیرِ اول، تماشایِ تابلوی دبستان که حالا "گاراژ" شده بود زد توی بُرجَکم و پام روی پدالِ گاز خشکید. عین پیرمردها یک خلطِ سینه تُف کردم توی صورت روزگار و همانجا، دمِ فلافلی ِ جاسم، ابوجاسمِ سابق، زدم کنار؛ عروسکِ زندهای که دمِ در داشت غِر میداد آمد به پیشوازم و او هم با آن صورت گنده و شاد، ادامه شد بر اوقات تلخیم:«اینجا پارک نکن دایی!»
محل ندادم. رفتم و یکراست نشستم پشت همان میزی که به درهای دبستان دید داشت؛ از آدمهای پشتِ دخل کسی را نمیشناختم. یکفلافل دو نانه سفارش دادم که نخودش خام از آب درآمد؛ ماسید توی دهنم. مسخرهست: ولی تا سُقِ آخر هنوز دلتَپِه داشتم نکند زنگِ کلاس بخورد و پشتِ در بمانم. داشتم با کاغذ ساندویچ سس را از لای انگشتم پاک میکردم که شنیدم صدای خشکِ ترمز پیچید، یک تقهی کوتاه و بعدش صدای یک نفر بالا رفت که اصرار داشت:
- اون گه خورد با تو!
دیدم یک نرهخرِ دومتریِ خوشگل با کتشلوار و هیکلِ ورزشکاری آمد بالای سرِ فلافلخوردنم؛ دوزاریام افتاد صاحبخوراکسراست و ماشینش را مالانده به پرایدِ داغانِ من و از همین حرفها که حوصلهش را ندارم. مردیکه دید دایورتش کردهام بین پاهایم، حرصش گرفت دهنش را وا کرد همینکه فحش اول را داد سس خردل را کوبیدم توی صورتش و او هم نامردی نکرد کوراکور یقهام را جست، بلندم کرد زد تختِ سینهام پرت شدم بیرون!
داستان کوتاه بهدین اروند
لای شیشهخوردهها، روی آسفالت بهخودم آمدم دیدم سالمم و نوشین یادم آمد دلم شور افتاد... شاید هم از ترسِ ضربهشصت یارو بود؛ نمیدانم. چشمهایم را وا کردم اول پژو پارسِ طرف را دیدم و دیدم عروسک دارد میدود سمتم و بعد شنیدم که آن پفیوزِ کتوشلواری دو تا فحشِ آبدار هم حوالهی خواهر/مادرِ این بیچاره کرد...!
... عروسک دست از زیر بغلم کشید مرا وِل کرد، کلاه از سرش برداشت مشتهایش را پُر کرد رفت به سمت مردک. آرنج زدم به آسفالت، گردن کشیدم دیدم این مردک به چشمم آشناست... بازویم سِر شد و ندیدم آخرش تا کجا رفت.سرم را برگرداندم روی آسفالت؛ داغ بود. بوی فلافل نپخته پیچید توی سرم... نمیدانم چرا خندهام گرفت:
- « این مرتیکه عابدزاده نبود؟...»
داستان کوتاه بهدین اروند
داستان کوتاه بهدین اروند
داستان کوتاه بهدین اروند
داستان کوتاه بهدین اروند
داستان کوتاه بهدین اروند
پینوشت:
سوای این، اگر تو هم مبتلای داستانی، میتوانی تارنمای رصدِ
داستان چیستآرت را دنبال کنی.