این داستان قرار بود در مورد ِتمبی باشد؛ اما حالا که تمبی مرده است باید از جایی دیگر شروع کنم: از الجزایر.
تمبی عاشق الجزایر بود؛ عاشق هافبک شماره هفتش: قاسم الحاجی. ما وصفش را از تمبی شنیده بودیم که چطور توی بازی 1978 فرانسویها را دنبال توپ این طرف آن طرف زمین میکشانده و خطا میگرفته ؛ هفت بار به هفت شکلِ مختلف میزنندش اما هم گل میزند و هم یک پنالتی میگیرد. تمبی، این جایِ داستان میکوبد گوشهی ران میگوید:« امانِ از یارِ بد! باید خودش میزد» الجزایر آن بازی را دو بر یک میبازد و حذف میشود؛ اما نه برای تمبی. تمبی تک روتر از آن بود که تیمِ برنده را به بازیکنِ میدان ترجیح بدهد.
تمبی از پای تلویزیون بلند میشود، یک دست لباس شماره هفت الجزایر میخرد، یک جفت آدیداسِ استوک دار و دوسال بعد میشود آقای لیگ خوزستان. سالِ بعد شماره هفت صنعتِ نفت را به تن میکشد و آنقدر چستی نشان میدهد که نامش توی لیگ تخت جمشید سرِ زبان ها میچرخد. میگوید:« مارِسی مونه می خواست»
– المپیک مارسی؟!
– ها؛ دعوتنومه فرستاد!
– سی چه نرفتی؟
– برُم فرانسه؟! صدسالِ سیاه! جوابشون دادُم: هری!
– اونا چه گفتن؟
– زدنُم… نامردا تو جنگ با توپ فرانسوی زدنُم!
می خندم:« ها! فوتبال همینه؛ نزنی میزنن!»
چهارنسل دیدیمش که تکیه داده به عصایش و لبِهی خطِ غر میزند؛ با آن قد کوتاهِ درهم کوفته، ریبنِ دور طلایی و قیصریهای پاشنهتخممرغی یکپا آلکاپون بود؛ یک پا. قبل از بازی با عصاش روی زمین، مستطیلی کج و کوله میکشید میگفت:« یک ساعت و نیم، تمامِ دنیاتون همینه!»
چهارنسل کابوسش را عرق کردیم که دارد صلاه ظهر ما را پابرهنه روی خاک و آسفالت و چمن میدواند؛ پدر و پدر بزرگم دفاع آخرش بودهاند: تمبی هنوز به ریشخند میگوید:« هیشکی عینِ آقات بلد نیس رو به پشت بدوه» برادرم رسول هافبک شمارهی هفتش بوده و معروف است یک بازی از لجِ هم تیمیهایش همه را با تیپا بیرون میاندازد، لخت میشود وسط زمین، میدانداری میکند؛ با تمبی مرید و مرادند. تمبی میزندش توی سرم:« آخ اگه یه مو از رسول توو تن تو باشه…»
روزی که شماره هفت را داد دستم، مچم را سفت چسبید گفت:« اگه برادرِ رسول باشی نگهش میداری»
بازی داشتیم؛ زمینِ بالا. چمنش هلندی بود: یکدست پر؛ نفسمان را برید. عادت داشتیم توی زمین خاکیِ پایین پی توپ یَله برداریم ولی چمن، ساقمان را میچسبید نمیگذاشت تکان بخوریم. قبل از بازی تمام شدیم و آن آخرها دیگر پاسمان به هم نمیرسید. بچههای بالا داشتند کریِ مهاجم نوکشان را میخواندند که یکهو مهدی دانش توپ را از مهاجمشان قاپید، بلند فرستاد زیر پای من؛ اِستوپ کردم بردمش گوشهی زمین، توی دلم گفتم:« خودم میزنم»… دو نفر جلویم بود و دروازه؛ پا برداشتم اولی جا ماند؛ دومی آمد سینه به سینهام بدهد، تنهای راندمش کنار و… نرگس را دیدم؛ داشت از پشتِ دروازه رد میشد؛ نان داشت روی دستش و سر چرخانده بود به تماشا که پایم سست شد و مات ماندم… خندید؛ توپ قل خورد و بیرون رفت: درست عین خودم.
تمبی پیراهن شماره هفتم را گرفت و جلوی همه عصاش را گذاشت روی سینهام خفتم داد گفت:« لیاقت نداری!»
خبرش زود پیچید و شدم اولین شماره هفتی که لخت میماند. رسول جوابِ سلامم را خورد و آقام خانه راهم نداد؛ شب را رفتم خانهی مهدی دانش؛ پرسیدم:« تمبی بعدِ مُو چه گفت؟»
خمیرترش روی ورم مچش ضماد می کرد.
– گفت اگه بازیِ بعدُ نبریم کونمون پارهست!
– نگفت کی شماره هفته؟
– لابد کریمو.
و من، همانجا، برای تمام عمر از کریمو متنفر شدم؛ حتی وقتی فهمیدم نرگس خواهر کریموست نتوانستم ذرهای به حرمتِ خواهربرادریشان علاقهمندش باشم. صبح طاقت نیاوردم کولر را خاموش کردم مهدی بیدار شد؛ گفتم:« دانش! او دختر هیچیش به کریمو نرفته»
گفت:« گه نخور!» و خوابید.
برای خوانش متن کامل و دسترسی به فایل صوتی و pdf داستان کوتاه «تمبی»، برگزیده نخست هیات داوران اولین دوره جشنواره داستان کوتاه پرراس کلیک کنید.
داستان کوتاه: احمد بریک (یا: بازخوانی یک آینه)
بهدین اروند
داستان کوتاه بهدین اروند
داستا کوتاه بهدین ارونند
گفتم حالا که دشمنمان ذلیل، رفیقمان مفتتر، یادی کنم از یک دشمن قدیمی: از احمدبریک و آخرینباری که نبشِ شهرداری، بغل فلافلی ابوجاسم دیدمش و توی دلم گفتم: «به این نعمت دیگه نه قیافه اینِه میبینم، نه خودمو»
اسم کاملش احمدرضا بود، یک نرهخرِ چغرِ بدبدن که خوب بریکدنس میکرد! اصلاً دوپس دوپس میشنید بندابندِ تنش میشد "فنر" عین فرفرهدستی چرخ میخورد و بلرزون میزد: ریز، با چه عشوهای هم! بهش نمیآمد. اصلا بهش نمیآمد و آنقدر غر و فِر از این آدم نتراشیده بعید بود که نامش شد: احمدبریک. هیچوقت کنار همدیگر نایستادیم نفهمیدیم کداممان دیلاقتر است؛ فکر کنم من زبانم درازتر بود، او دستهایش. فحشهایی که من حتی برای خواهرِ نداشتهش میساختم تا فیخالدون خاندانش را می سوزاند و او هم خوب بلد بود وقتی دهنفر آدمِ میانجیگر میانمان فاصله هست چطور مُشتش را پای چانهام برساند. چشمهای زردِ روشن، بینی استخوانیِ قوزدار و یک کلهی قناس و سفت داشت که خودم معمار تمام پستیبلندیهایش بودم. صدبار عین دو تا قوچ سرشاخ درافتاده بودیم، اما هیچکدام از همدورهایهایمان توی شهرکِ هزارپلاکهی کاغذپارس آنقدر گنده نبود که از بالا تماشایمان کند بفهمد کدامیکیمان بلندتر است.
داستان کوتاه بهدین اروند
من، بهدیناروند و احمدبریک از همان اولِ دبستان همکلاس بودیم و کلاس اولِ الفِ شهدای شهرک کاغذپارس یک مبصر بیشتر نمیخواست. یکسال من کوبیدم توی سرش، یکسال او تا قد کشیدیم سال سوم هردوتایمان شدیم: مامورِ سالن؛ زنگ تفریح، با تیپا سالن را قرنطینه میکردیم دو لنگهی در را از داخل میبستیم میافتادیم به جان هم؛ همینجور بیخود ربع ساعت تمام، همدیگر را میچلاندیم و کسی نبود سوایمان کند. کبود میرفتیم سرِ کلاس تا نفسی تازه کنیم برای راندِ بعد.
داستان کوتاه بهدین اروند
همینقدر پوچ و دشمن بودیم تا سال پنجم، سرِ سیاهِ بهمنماه. دیدیم بوی گوسفند و گلّه پیچید به راهرو و کمی بعد یک بچهی عشایر آفتابسوخته ایستاد توی چهارچوبِ درِ کلاس. و هراحمقی [اولنگاه] فهمید که این غولِ تازهوارد هم از من، هم از احمدبریک گندهتر است. میدانستیم-هم من، هم احمدبریک- که ما با این آدم دست به یقه میشویم. –هردویمان- توی دلمان گفتیم یارو قد و هیکل دارد، اما تخم و جگر چیز دیگریست. آن سال، احمدبریک مبصر بود و هر دویمان میدانستیم کمی ترسیده...
حق هم داشت؛ آخر سر به خاطر یک تختهپاککنِ نمدی که دبیر به احمدبریک و احمدبریک به کرمعلی سپرده بود از پشمِ بُزهایشان بسابد و بیارد -و البته کرمعلی پرتتر از این حرفها بود که فرق در و تخته را از هم بداند- کلاهشان پیچید توی هم. کرمعلی-چنانچه ذکرش رفت- پشمی از کلاهش نماسید و بهانه شد تا دبیر دو تا کشیدهیِ نر و مادهی افسریِ خشک بخواباند بیخِ گوش مبصر کلاس -بخوانید احمدبریک- و جلوی چهل نفر چلغوز کنفاش کند. درست بین کشیدهی اول و دوم بود که احمد برگشت یک نگاهِ ناموسی با پسزمینهی :«دارم برات!» به کرمعلی انداخت و زنگ آخر نه، همان زنگ -دبیر پایش را که از چارچوب در گذاشت توی سالن- هردوتا مشتش را پُر کرد و خراب شد روی سرِ کرمعلی.
البت احمد همان دو تا مشت را مقابل کرمعلی دوام آورد؛ کرمعلی برگشت و پنجه زد عین یک بچهی نقنقو دستهایش را گرفت قفل کرد و گرفتش زیر مشت. احمد، بیچاره، سهچهارتا –بد- خورد و یک گوشهای مچاله افتاد. به رگم برخورد. دلم رفت وسط، پایم نه؛ میرفتم آ! خودم ولی عقب میماندم. وا رفتم: این دیگر چه حالش بود؟! یک "نامرد" توی دل به خودم گفتم و تا آمدم بروم وسطِ معرکه دیدم لشتِ بریک را روی دست بردند سمتِ دفتر.
داستان کوتاه بهدین اروند
دعوا سرد شد از دهن افتاد، من هنوز گُر داشتم. قبل از دعوای آن روز، تک به تکِ مشتهایی را که از احمدبریک خورده بودم [با نانِ اضافه] برگردانده بودم توی صورت خودش؛ اما، حالا نه بخاطر همهی آن بدهبستانها، که بخاطر خودم، از "من" افتاده بودم عقب. راه نداشت: زنگ بعد نه، فرداش یک پنجهبوکس گذاشتم توی جیب؛ گفتم اولی را میزنم؛ اگر خیلی کم بود با این مادرش را...
فردایش احمد غایب بود؛ نیامده بود، ندید. کرمعلی ردیف جلو مینشست. زبانم را گذاشتم بین دندانهایم جریدم، غیض کردم جلوی جمع تف انداختم کف دستم و دستم را تا جایی که راه داشت بردم بالا یک پسگردنی زدمش و همینکه برگشت مشتم را پر کردم خواباندم توی فکّش و از ترس آنقدر محکم که مچ تا بازویم سِر شد.
کرمعلی هیچ! انگار از خواب بیدارش کرده باشم با اکراه برگشت سمتم دست انداختِ گلِ پاهایم و به سبکی یک بالشت پرتم کرد چند نیمکت آنورتر...
درست یادم هست روی هوا، وقتی شتاب سومین نیمکت را دیدم که از زیرم رد میشد، همانجا، توی دلم گفتم:«ما حریفِ این نمیشیم احمد»
داستان کوتاه بهدین اروند
ابهتمان شکست سقوط کردیم؛ دیدیم آنوقت که معرکهی دعوایمان گرم بوده چه چشمهایی چهقدر عقده تلنبار کردهاند. چند وقت بعد احمدبریک داشت به مناسبت دربی -بهعنوانِ مبصر!- ماتحتش را میچرخاند میرقصید که یکی از بچههای تخس کلاس جگر کرد یک پسگردنی خواباند پسِ گردن اجمد و احمد تا خواست برگردد ببیند از کجا خورده هفتهشتتای دیگر از هفتهشتجای دیگر خورد و دوزاریام افتاد قضیه لاشخوریست. آمدم بروم وسط سهچهار نفر جلوم درآمدند. دو سه مشتِ اول را کاشتم و بال پراندم که لااقل یکیشان را بکشم زیر دست و پایم که نشد؛ دستهایم را که خالی مانده بود گرفتند از پشت جر دادند. همانطور که فحش میدادم صورتم را گرفتم پایین گفتم:« اَلانهس...» که شنیدم کرمعلی از آن پشت یک چیزی به زبانِ خودشان داد زد و عینهو گوسالهای که از طویله جَسته باشد یورتمه آمد سمتمان. اینها ترسیدند شُل کردند دستم را از جَرِشان کشیدم بیرون و برگشتم به سمتشان لای بچههای دیگر محو شدند. دود شدند خزیدند لای دیگران و من توی چشم یک بر یکشان نگاه کردم؛ حتی نمیشناختمشان. از دشمنی با احمدبریک نرسیده بودم هیچکدام را بشناسم، اما چشمهایشان، چشمهای یک لشکر دشمن بود.
داستان کوتاه بهدین اروند
شب نشستم هرچه با خودم حساب کردم دیدم "خُو که چی؟": هیچ رفیقی ندارم؛ حتی فکرش را هم نکن که قرار بوده باشد به واسطهی حضور آدمِ پرتی مثل کرمعلی دریچهی جدیدی در روابط تخمیِ من با احمد بریک وا شده باشد؛ ولی یک خوره افتاده بود به جانم: یک چیزی بین من و این آدم بود: بین"من"ی که یک مشت از خودش عقب افتاده بود و همین آدم پرتی که عین تراکتور کلاس را شخم زد دعوا، دعوای رقیبهایش را، خلوت کرد خواباند. سوای اینکه نمیدانستم آن جملهای هم که داد میزد یعنی چه.
داستان کوتاه بهدین اروند
کرمعلی، قبل از امتحاناتِ خرداد، کوچ کرد و دوباره مدرسه برگشت دستِ خودمان: این شغل ما بود. اما این وسط یک چیزی دیگر عین سابقش نبود: احمدبریک هنوز یک دلقکِ خوشرقص شرجوی تخمِ جن بود و بلکه هم جریتر؛ من ولی نه. دیگر مشت آخر را همیشه احمدبریک میزد. حتی چندباری هم یقهم را از توی دستش کشیدم بیرون که: «حوصلهتِ ندارُم احمد.. هِرّی»... دلم پشت مشتم نبود. احمد ندیده بود من، بهدین اروند، یک قدم توی دعوا به سمتش بردارم و من خودم را دیده بودم که چطور از خودم عقب...
داستان کوتاه بهدین اروند
دنیا گذشت؛ چون سالشمار زندگیِ نکبتِ دوتا کاراکتر مهاجر شهرستانی به هیچجای هیچکس نیست خیلی بازار گرمی نمیکنم: چیز دهنپرکنی هم نبود: نه جنگ بود نه خواهری داشت که سرِ یک زن بپیچیم به پر و پاچهی هم. آن سالها که ما به شهرکِ کاغذپارس رسیده بودیم فقط شرجی و غروب مانده بود و چند تا تاب کنار بلوارهای هرز گرفته که خیسِ شرجی، زنگ میزدند. بعدتر کاغذپارس را به چندتا آدمِ کلّه فروختند که یکیشان عابدزاده بود؛ همانسالی که پایش توی دربی سُر خورد و شایعه شد توی دنسپارتی زیادی خورده؛ یادم هست روز اسبابکشی، یک دستم به دولاب، یک دستم به نردهی وانت، سرِ نبشِ شهرداری احمدبریک را دیدم که موهایش را عین عابدزاده ژل زده بود تیفوسی داده بود بالا. دست بلند کردم به خداحافظی، که سر برگرداند... دیگر ندیدمش. اقرار میکنم که من هم یک مدت توی اهواز موهایم را تیفوسی میدادم بالا؛ حتی اعتراف میکنم وقتی نامش را روی کمدِ لباس شماره 46 یگان آموزشی سیرجان دیدم حرصم گرفت که قبل از من خدمت تمام کرده؛ زمانی که بازارِ بلوتوث گرم بود یک کلیپ از چندتا جوان، لبِ شط درآمد که داشتند سیگاری دود میکردند و با نیانبان و ضربتیمپو میرقصیدند؛ یکسیاهسوختهی سهتیغه بینشان بود که من میگفتم احمد است. یکبار هم یک راننده یک جایی نزدیک هفتتپه ماها را اشتباه گرفت: راننده همدورهی دبستانمان از آب درآمد و بعد از اینکه چندبار برگشت رو به قیافهم پلک زد با کلی خنده دعوای ما دوتا را از لای نردههای درِ سالن تعریف کرد که چطور عرق کرده، تف به لبمان ماسیده، دست به یقه همدیگر را از این طرفِ سالن به آن طرف خرکِش میکردهایم؛ همینقدر پوچ و سرسری. بعدش پرسید: خبری از بهدین نداری؟
نگفتم خودمم؛ گفتم: زن گرفته، دو تا دختر دارد؛ اهواز مینشیند.
...
داستان کوتاه بهدین اروند
این آخری را به نوشین هم نگفتم؛ گفتم:« راننده پرسید خبری از بهدین نداری؟ گفتم: اهوازه، یه زن خوشگلِ چهاروجبی گرفته که زیرِ چونهش جا میشه! درست عین کشوی کمد!»
با مشتهای کوچکش کوبید روی سینهم:
- برو...!
میداند هیچجا نمیروم. زمستانشبی خیلی وقت از تاریکی گذشته بود و خوابممان نمیگرفت. فکر کنم داشت میگفت اگر دوتا دختر از پرورشگاه بیاوریم حالمان بهتر میشود. پراندم:«گور پدرشان!» و فهمید خلقم تنگ است.
- هَم گفت! پدرشون نباشه خُو مَنَم گور به گورم!
و «خدا نکند» را از زیر زبانم کشید. بلدم است؛ گفتم هوس کردهام برگردم کاغذپارس مشتِ آخر را بخوابانم توی صورت اجمد. اول نشنید. از بلدیاش نشنید. بار دوم که بلندتر این اعترافِ احمقانه را از زیر زبانم کشید خندید لب ورچید:
- ووی! بگو میخوام برم فلافل بخورم!
عجب احمقیام! گفتم:«ها!».
...
داستان کوتاه بهدین اروند
داستان کوتاه بهدین اروند
پلیسراهِ اهواز به خودم آمدم دیدم عجب احمقیام! فلافل و زهرهلاهل! اینچه جادهایست خودم را انداختهام تویش که حتی نمیدانم با کدام فکر خودم را مشغول کنم؛ ورودیِ شهرک، همان سرعتگیرِ اول، تماشایِ تابلوی دبستان که حالا "گاراژ" شده بود زد توی بُرجَکم و پام روی پدالِ گاز خشکید. عین پیرمردها یک خلطِ سینه تُف کردم توی صورت روزگار و همانجا، دمِ فلافلی ِ جاسم، ابوجاسمِ سابق، زدم کنار؛ عروسکِ زندهای که دمِ در داشت غِر میداد آمد به پیشوازم و او هم با آن صورت گنده و شاد، ادامه شد بر اوقات تلخیم:«اینجا پارک نکن دایی!»
محل ندادم. رفتم و یکراست نشستم پشت همان میزی که به درهای دبستان دید داشت؛ از آدمهای پشتِ دخل کسی را نمیشناختم. یکفلافل دو نانه سفارش دادم که نخودش خام از آب درآمد؛ ماسید توی دهنم. مسخرهست: ولی تا سُقِ آخر هنوز دلتَپِه داشتم نکند زنگِ کلاس بخورد و پشتِ در بمانم. داشتم با کاغذ ساندویچ سس را از لای انگشتم پاک میکردم که شنیدم صدای خشکِ ترمز پیچید، یک تقهی کوتاه و بعدش صدای یک نفر بالا رفت که اصرار داشت:
- اون گه خورد با تو!
دیدم یک نرهخرِ دومتریِ خوشگل با کتشلوار و هیکلِ ورزشکاری آمد بالای سرِ فلافلخوردنم؛ دوزاریام افتاد صاحبخوراکسراست و ماشینش را مالانده به پرایدِ داغانِ من و از همین حرفها که حوصلهش را ندارم. مردیکه دید دایورتش کردهام بین پاهایم، حرصش گرفت دهنش را وا کرد همینکه فحش اول را داد سس خردل را کوبیدم توی صورتش و او هم نامردی نکرد کوراکور یقهام را جست، بلندم کرد زد تختِ سینهام پرت شدم بیرون!
داستان کوتاه بهدین اروند
لای شیشهخوردهها، روی آسفالت بهخودم آمدم دیدم سالمم و نوشین یادم آمد دلم شور افتاد... شاید هم از ترسِ ضربهشصت یارو بود؛ نمیدانم. چشمهایم را وا کردم اول پژو پارسِ طرف را دیدم و دیدم عروسک دارد میدود سمتم و بعد شنیدم که آن پفیوزِ کتوشلواری دو تا فحشِ آبدار هم حوالهی خواهر/مادرِ این بیچاره کرد...!
... عروسک دست از زیر بغلم کشید مرا وِل کرد، کلاه از سرش برداشت مشتهایش را پُر کرد رفت به سمت مردک. آرنج زدم به آسفالت، گردن کشیدم دیدم این مردک به چشمم آشناست... بازویم سِر شد و ندیدم آخرش تا کجا رفت.سرم را برگرداندم روی آسفالت؛ داغ بود. بوی فلافل نپخته پیچید توی سرم... نمیدانم چرا خندهام گرفت:
- « این مرتیکه عابدزاده نبود؟...»
داستان کوتاه بهدین اروند
داستان کوتاه بهدین اروند
داستان کوتاه بهدین اروند
داستان کوتاه بهدین اروند
داستان کوتاه بهدین اروند
پینوشت:
سوای این، اگر تو هم مبتلای داستانی، میتوانی تارنمای رصدِ
داستان چیستآرت را دنبال کنی.
داستان کوتاه: اینها را را چگونه مینویسند؟!
بهدین اروند
«...عدد صحیحش این است: سهمیلیونُمِ ثانیه:" قلب در هنگام سرفهکردن سهمیلیونم ثانیه از کار میافتد" و آقام درست سه میلیونم ثانیه با مرگ فاصله داشته که سرفهاش گرفته، مرده است.»
قبل از مراسم چهلم شور کردیم که حرف مان همین باشد؛ این بهترین شرح عزایی بود که می شد از ماجرای سنگکوبِ آقام ساخت. قرارمان بر این شد چیزی از حشیش کشیدنش به میان نیاوریم و من تا چهلم با مادرم «سه میلیونم ثانیه» گفتن را تمرین کنم؛ بیچاره مانو از بس فیره ی عزا کشیده و به سر و گردن کوبیده بود حلقومش ورمِ داشت؛ صدا از نایش بیرون نمی آمد. همه ی حرف هایم را با حوصله شنید، صورتش را از اشک های تازه پاک کرد و نالید:« اگر کسی شنید و خنده اش گرفت... دق می کنم وحید!»
فرشاد هم بار اول که شنید پلِکی زد زیر خنده:
- جُک می گی؟! بابای آدم که این جوری نمی میره.
- خیلی هم می میره!
- ...
- حالا می گی چکارکنم؟ زِرتی بگم حشیش می کشیده سرفه ش گرفته مُرده؟
- چرا یه سَر نریم جلسه ی آقا ذبیح؟
- که چی؟
- اونا این حرفا رو بهتر بلدن؛ هفته ی پیش یکی شون اُوِردُز کرده بود؛ بگو چجوری؟
لپ هایش از خنده پر شد:
- یارو خون بدن شو کااامل عوض کرده بوده ترک کنه؛ لغزش می کنه، دوباره می شینه پای بساط... حالا چی؟ بدنش پاااااک!
- همه ی خونِش رو عوض کرده بودن؟
- ها!
- چجوری؟
- حالا گوش کن؛ می شینه پای دَوا، سیرِ دلش می کشه... رگایِ کلّه ش درجا می ترکن! من دیدمش: انگاری نارنجک قورت داده بود! حالا اینا توی جلسه شون چی می گفتن:سوءِ چی...ها! سوءِ مصرف! ذبیح می گفت "شرحِ فوت همراهِ قدیمی مان، بر اثر سوء مصرف"
- ...
- دو تا جلسه ی اِن اِی بریم کلی از این حرفای قلمبه یاد می گیریم.
- ...
- می گم این قضیه ی سه میلیونم ثانیه راسته یا از خودت درآوردی؟
- چرا؟ خنده دارش کرده؟
- نه اتفاقا باحاله: رسمیش کرده؛ انگاری اخباره... حالا راسته؟
- ها.
چشم هایش گِرد شد:
- پُکِ چندم بوده ؟
..
عمو پناهی شانه ای بالا انداخت که:
- بابای تو بوده؛ چرا از من می پرسی؟
فکر کرده بود خبری است؛ هول بَرش داشته بود می خواهم بهانه ای بجورم و از این ماجرا باجی بگیرم. آمد اخم کند و خودش را تلخ بگیرد که جوابش دادم:
- اقام خدابیامرز همیشه می گفت مو لای درز حساب و کتاب عمو پناهی نمی رود. می گفت اگر حساب و کتابی هست حرف عمو پناهی سندتر است.
عشق کرد! چین و چروکی را که به پیشانی داد بود به خنده وا کرد. شکمش را از لای کیسه های برنج عبور داد، از تهِ دکان آمد نشست روبرویم؛ دست برد چرتکه ی معروفش را از روی ترازو برداشت گذاشت بین مان روی پیشخوان:
- هجده تا کام گرفت؛ خودم شمردم! قشنگ حواسم بود!
و انگشت برد لای مهره های چرتکه و لب جُنبه گرفت:
- هجده تا سه کام می کند به عبارتی پنجاه و شش کام؛ دو تا پکِ اضافه هم زد. پنجاه و شش بعلاوه ی دو، می کند به عبارتی...
پنجاه و شش پُک و دو سگ کِش!
البت عادت عمو پناهی است که بی شرف باشد. هر جور آن چرتکه را بچرخاند باز هم یک «خُرده» ای باقی می ماند؛ این خرده پول سیاههایی هم که می چسباند تهِ حساب های بی در و پیکرش برای این است که ادعا کند دقیق است، تیز و بز است، کلی زحمت کشیده و چرتکه انداخته که این «خُرده مانده ها» را هم درآورده؛ وقتی می پرسی "چقدر می شود؟" رندانه یک رقمِ بلند بالا از ریال و قِران و تومان می چسباند تهِ قیمت که لحظه ای هم به حساب و کتابش شک نکنیم؛ هیچ کس هم جز خودش این رقم حوصله و سواد ندارد... مانو که اصلا سوادِ صفر شمردن ندارد؛ آن بی شرف پول بیست و سه روزمان را می گوید "هشتاد و پنج هزار و هفتصد و بیست تومان" و این آدمِ ساده باور می کند. کیف پولش را روی پیشخوان خالی می کند ولی کم است؛ باز هم یک خرده حسابی بدهکار می شود و صدای عموپناهی را از پشت حلب های روغن می شنود که:« خب چادرت را برعکس کن!»
چهارهفته است قرار است خونش را بریزم! این اصغرلاستیکی پفیوز نمی آید پنجری چرخ جلو را بگیرد. الان سه روز است فرشاد را فرستاده ام دنبالش، نیامده.از زمانی که اعلامیه ها را از در و دیوار می کندیم تا حالا ندیده ام اش؛ پیدایش نیست. یادم هست من و فرشید داشتیم گچ های اعلامیه ی آقا یدالله را با کاردک می کندیم که سر رسید. کتی سورمه ای رنگ را عین گونی پیچانده بود به تنش و سر تاسش عرق کرده بود. قضیه را که پرسیدم اول سرخ شد. به جهد از زیر از زبانش کشیدیم گفت "پک بی ی ی ی ی ی یستم" بود و "بیستم" را خیلی کشید. عادتش است؛ همه چیز را کش می دهد، الکی که به اش نمی گویند اصغرلاستیکی. فقط یک پنچری گرفتنش چهارهفته طول کشیده... چهار هفته است خونم می جوشد و قضیه ی هشتاد و پنج هزار و هفتصد و بیست تومان و آن حرف عموپناهی- این چه «عمو»یِ مزخرفی است که از زبانم نمی افتد؟- از کله ام نمی پرد. وقتی آقام زنده بود که جرئتِ گنده گوزی نداشت؛ آقام مرا می فرستاد دمِ دکانش و می سپرد که:« به اون نشئه خورِ لاشیِ لجن بگو پول جنسی رو که دیشب کشید یا بسلفه نقد بده یا برنجِ تایلندی و نوشابه ش کنه!» و مگر کسی دلش را داشت که برنج و نوشابه را توی کیسه به دستم ندهد... گداصفتِ ترسو حالا تخمدار شده متلک می پراند. وقتی یادم می آید مانو که رسید خانه چه جور با ترس نگاهم می کرد دوست دارم بال دربیاورم بروم خرخره اش را بجوم؛ بیچاره مانو رنگش رنگِ گچِ مرده بود. همانطور که می لرزید لاشه اش را لخت لخت کشاند توی پستو، تهِ آشپزخانه کز کرد. این لعنتی هنوز پنچر نبود، رفتم کنارش دیدم سرش را گرفته توی دست و انگشت هایش می لرزند. گرفتم شان؛ یخ کردم... دوست داشتم شکم خودم را جِر بدهم غصه ی او بنشیند؛ اما هیچ کاری از دستم ساخته نبود! هیچ کاری جز اینکه زودتر راهی بجورم قصه ی آقام را بسازم؛ وگرنه هرچقدر پسِ روسری اش را بوسیدم بغضش نشکست؛ گریه نکرد.
جز برای فوتِ آقام گریه نکرد؛ اما هیچ وقت هم از تهِ دل نخندیده است. من چشم هایش را وقتی به ساعتِ «آماکس»ِ آقام نگاه می کند دیده ام؛ روشنا دارد. اگر آقام این زن را و این ساعت را همراهش نداشت هیچ کس باور نمی کرد از «قاف» آمده باشد؛ دهِ شان را می گفت. اسمش قاف بود. هیچ کس در شهرک مان نامش را نشنیده بود؛ البت کسی چنو ساعتی هم ندیده بود، چنو چشمی هم. همین چشم ها و همین ساعتِ آماکس اعتباری است برای قصه ی اقام؛ عین قضیه ی «سه میلیونم ثانیه» که اعتباری است برای شرحِ فوتش. وگرنه اگر بخواهی همین جور سرسری را تعریفش کنی جالب نمی شود؛ هرچه نباشد شرحِ فوتِ پدرِ آدم است: باید جور دیگر باشد؛ باید طرف صحبتت را وادار به غمی سنگین کنی؛ به اش سوز بده؛ باید از یک مسجد باشکوه و فیروزه ای رنگ حرف بزنی؛ باید بجای یدالله یابو و اصغر لاستیکی با آن کُت و کَله، کلی آدم شیک را بکشانی توی تشیع جنازه و چند نفری را هم شاهد بیاوری که شب پیش خواب پدرت را دیده باشند؛ طبَق طبَق خرمای درجه یک، از آن نرمینه های بدون هسته اسم ببری و دسته های گل را از قلم نیندازی؛ باید یک «سوگواری شاهانه» ساخت؛ نه اینکه زرتی بگویی حشیش می کشیده و عطسه اش گرفته مرده. این یک جُک است، انتقامی ست که یک آدم عقده ای و شوخ از مرگ دشمنش گرفته! پدر آدم که نباید این طور بمیرد!
... ولی او مرده است.
مرده است و دست بر قضا همان جوری مرده که گفتم نمی شود؛ شده است و می بایست تعریف کنیم.
اول درباره اش پرسیدم. این سه میلیونم ثانیه که می گویم مال همین پرسیدن هاست. یادم هست سرکلاس علوم بودم. دیروز عصرش باز یادم رفته بود جنس را قبل از پول دادن چک کنم و بابا باز پشت دستم را با سیگارش... روز بعدش سر کلاس علوم بودم که عطسه ام گرفت؛ بی هوا پره های دماغم از هم وا رفت و قبل از اینکه برسم دستم را جلوی دهن بگیرم عطسه ی بلندی از دماغ و دهانم بیرون جست! با چانه کوبیدم پشتِ دستِ خودم و ناله ی عجیبی از ته حلقومم بلند شد ؛ مسخره ترین صدایی بود که آدم می تواند از خودش درکند و دبیرمان همانطور که باسنش را گذاشته بود لبه ی میزش گفت:« فلانی! تو فقط به قدر سه میلیونم ثانیه از مغزت استفاده می کنی!» همه خنگ تر از این بودیم که به شوخی ِ کلاس بالای آقایِ شایسته بخندیم. پرسیدم:
- چطور؟
که گفت:
- مغز در هنگام عطسه سه میلیونم ثانیه از کار می افتد وحیدخان!
باز هم کسی نخندید. خودش را سراند پایین و با چندش توی چشم هایم خیره شد:
- وقتی عطسه می کنی احمق ترین آدم روی زمین میشی!
بالاخره تک و توکی از بچه ها خندیدند و ماجرا خوابید. زنگ تفریح فرشاد پاپی شد لاستیک ماشینش را پنچر کنیم یا لااقل یک خطی بندازیم رویِ بدنه. اما من ناراحت نبودم؛ تازه فهمیده بودم قصه ام را باید از کجا شروع کنم:«سه میلیونم ثانیه»! این آمار، این رقمِ ریز و دقیق، حرف را شیک می کند؛ به طرفِ صحبتت می فهماند که باید حواسش را شش دانگ جمع کند و جدی باشد هشداری است برای آن که هرچه در ادامه گفتم خنده اش نگیرد. البت من هم حواسم هست: باید «عطسه» را از جمله بردارم و به جایش بگویم« سرفه!» فرقی نمی کند. باید به جای تریاک و حشیش هم بگویم مواد مخدر. آقام را هم نباید معتاد معرفی کنم؛ می گویم «مصرف کننده». می گویم آقام بیمار بود، مصرفِ مواد داشت. این اسم ها را آقا ذبیح توی جلساتِ ترکِ اعتیادش می گفت؛ آقام که سر در نمی آورد: من و فرشاد می نوشتیم شان تا اقام شب بالای سرِ مانو مرورشان کند و ذبیح را فحش بدهد.
آقام با آقا ذبیح جور نبود؛ کلا با هیچ کس نمی ساخت و چیزی جز سیگاری و تلخه و مادر و آماکس خوشایندش نبود. همیشه می گفت:« این ذبیحِ لجن اگر باباشو ندیده بود ادعای خدایی می کرد! پفیوز همه رو سُروند توی مواد خودش ترک کرد کمپ زد حالا پراید سوار میشه واسه من! می بینی این دنیای لجنو مانو؟»
اقام قشنگ حرف می زد؛ با صدای بلند. بلد بود. درست است که ورد زبانش «لجن» بود، اما آن هم از کاربلدی اش بود: شین و سین نداشت که نشئگی اش را رو کند؛ عین اسمِ خودم و مانو که وردِ زبانش بود. خمار که بود داد می کشید و راحت صدایش را می داد بیرون که:« آآآآی لجن!» و بعد حرفش را می زد. من حواسم به این چیزها هست، وگرنه مانو حتی نمی داند "لجن" گل و گیاه است یا گِل و لای؟! ولی وقتی آقا صدایش می کرد "مانو" آن روشنا برمی گشت به چشم هایش؛ اقام دوستش داشت. هر سال یکی دوبار که جنسِ خوبی به آقام می رسید و خوب نشئه اش می کرد شیر می شد و درمی آمد که «همین فردا» می روم کمپِ ذبیح ترک کنم. جنس خوب هم تا «فردا» از سر آدم نمی پرد. می مانُد و آقام هم فردا می رفت خودش را "بیست و یک روزه" می سپارد به کمپ اقا ذبیح و فردایش که نشئگی از سرش می پرید کاسه ی چه کنم دستش می گرفت.
... ولی نمی گذارند برگردد. هرچقدر خودش را به در و دیوار بکوبد بیست و یک روز نگه اش می دارند و بیست و یک روز بعد که برمی گشت مانو زیرِ پایش می نشست که "بیست و یک روز پاک بوده ای، حیف است؛ ادامه اش بده و پاکِ پاک شو!". آقام هم غیرتی می شد و قبول می کرد: غروب به غروب دسته ی ویلچر مرا می گرفت که "بیا برویم جلسات، چیزهای خوبی می گویند". می نشستند توی ساختمان قدیم شهرداری شهرک مان و کارهای دخترانه می کردند. دست های همدیگر را می گرفتند، دعا می خواندند و همه چیزشان را به رویِ هم می آوردند. بعدش آقا ذبیح می رفت بالای منبر و برایشان هی از قول یک دکتر خارجی که مصرف کننده ی داغانی بوده و ترک کرده نقلی قول می کرد و امید می دمید. اما همه اش بازی است: غروبِی خبر می رسید آقام امروز جلسه نرفته است و دلشوره ها شروع می شد؛ پرس و جو، دو سه روز مان را نکبت می کرد. دو سه روز با ویلچر هوار به هوارِ شهرک مان را پیِ آقام می گشتم و این دو سه روز همیشه غروب های گرم و تاریکی داشت؛ عرقم بوی گندیده ی فکرهایم را می داد و توی دلم آقام را با ترس فحش می دادم.
...آقام، دوسه شب دیگر برمی گشت خانه و آنقدر نشئه که قول می داد برمی گردیم. قول می داد که دوباره برمی گردیم و مادر با خنده گریه اش می گرفت. دوست داشتم این وقت ها نیمه شب باشد؛ وقتِ خواب. ما که می رفتیم توی رختخواب او تازه صحبتش گل می کرد. آرنجش را تکیه می داد روی بالشتم و من چشم هایم را می بستم. همانطور که توی چرت هایش می آمد و می رفت انگشت هایم را توی دستش می گرفت و برایمان از دوش های آب سرد توی کمپ آقا ذبیح می گفت؛ رگ های مچم را ورز می داد و تعریف می کرد که یک روز غروب با دوتا از همیارهای کمپ دعوایش شده و چطور لش و یار هردویشان را انداخته؛ از اینکه دیگر کارگری رُسش را کشیده و خسته است. دست می کشید روی شیشه ی ساعتم و هذیان های شیرینی می بافت. از اینکه بالاخره یکروز برمی گردد و ساعت آماکس پدربزرگ را برمی گرداند؛ از اینکه همین امروز فردا می رود خانه را می گذارد بنگاه حاج سیروس برای فروش؛ که جمع می کنیم و برمی گردیم. که برمی گردد، دست بی بی و آقا بزرگ...
« دست بی بی و آقا بزرگ را می بوسد و می گوید غلط کرده که گنده گوزی کرده و جمع کرده و آمده است به شهر. که دنده ش نرم برگشته و باید همه چیز را از نو شروع کند...» این ها را مانو می گوید. من از "بی بی و آقا بزرگ" به بعدش را خوابم می گرفت و مانو فردا بعد از ظهرش که می نشست توی حیاط ادامه اش را برایم تعریف می کرد. یک تکه موکت می انداخت گوشه ی حیاط و از روی ویلچر بلندم می کرد می نِشانیدم روی موکت؛ خودش همیشه روی یک لنگ دمپایی می نشیند؛ روسری اش را می کشد روی شانه هایش و همانطور که نفسش را آرام و طولانی می دهد بیرون می گوید:« بره کم چاق شده..». من را می گوید. راست هم می گوید؛ از بس نشسته ام روی این ویلچر شکمم آمده روی ران هایم. این دو تا لنگ پای به دردنخور هم آنقدر لاغرند که لاشه ی پروارم بیشتر توی چشم می زند. حتی ساعت دارد به مچم تنگ می شود و وقتی مانو به دستم می بندد، دسته ی فلزی اش روی گوشتم جا می کند.
این ساعت تنها چیزی ست که از آن دنیا باقی مانده؛ از همان دنیایی که آقام توی نشئه گی ها و مامان مانو توی غروب های شرجی اینجا پزش را می دهند. همیشه فکر می کنم قاف باید هم وزنِ اسمش دور و بی عبور باشد؛ خیلی خلوت، خیلی گم. آنقدر غریب که حتی آقام هم گاهی گم اش می کرد؛ گاهی رد سقوطش فراموشش می شد و رویایش را گم می کرد.
از آن دنیا به آن بزرگی و رنگارنگی فقط همین ساعت آماکس را برداشته اند؛ روز آخر آقام از لج بابابزرگ برش می دارد و من هر وقت نگاهش می کنم از خودم می پرسم مگر آقام چقدر بچه بوده که با دزدیدن این تکه آهن...
نه اینکه ساعت خوبی نباشد، نه؛ کهنه و قدیمی هست اما از روی همین یک تکه آهن زرد شده هم می شود فهمید دنیای قشنگ و امنی بوده. یک تکه روشنی ست؛ خاطرات را می دمد برایشان. همه ی امیدشان بود و همین بیشتر زجرم می دهد: سه ماهی می شود که گم اش کرده ام...! گذاشته بودمش بالای سر و صبح نیست شد؛ انگار زمین بلعیده باشدش!
چشم از خواب وا کردم و مانو خانه نبود. سینه مال سینه مال دور تا دورِ رختخوابم را پی اش زیر و رو کردم و لای هیچ کدام از لحاف و تشک ها نجُستَمش.. گیج و وازده پایِ چرخِ ویلچرم کز کرده بودم که صدای در بلند شد؛ دلم ریخت. یادم هست مانو ماکارانی و سبزی خریده بود و من نیت کرده بودم که تا از در وارد شد قضیه را بگذارم کفِ دستش خودم را خلاص کنم؛ ولی مانو روی پا بند نبود. می لرزید. وقتی دیدم چشم هایش مثلِ کسی که سال هاست مرده است تماشایم می کند حرف از یادم رفت و ذکرِ ساعت ورافتاد. دهانم تلخ شد. روبرو شدیم و دیدمش که به حالِ خودش نیست. می دانم که نمی توانم زیرِ بغلش را بگیرم و بلندش کنم تکیه گاهش باشم، اما باز خودم را پیش کشیدم و دستم را به سمتش دراز کردم. سبزی ها را گذاشت روی سینی مسی و تکیه داد به دیوارِ آشپزخانه، با گریه سرید پایین. خودم را کشاندم بالای سرش و تا انگشت هایش را گرفتم عزایِ گم شدنِ ساعت فراموشم شد.
... مردم می نویسند گرسنگی می کشیم، می نویسند خرجکردِ مدرسه نداریم، لباسِ گرم نداریم و فحش از صاحب خانه می شنویم؛ کسی نمی گوید مادرمان هزار مرتبه توی آشپزخانه قربانی می شود. کسی نمی نویسد غروب هایی که اقام می لغزد و از جلسات غیبش می زند تاریک ترند، شرجی ترند، طول می کشند. یک لحظه توی دلم خوشحال شدم که اقام لغزیده و کسی توی این بلبشو سراغِ ساعت را نمی گیرد؛ یک لحظه خوش خوشانم شد و کسی نمی نویسد که این خوشحالی چه مزه ی گهی توی دهان دارد.
از آقام بدم می آید. بدم می آید و بخاطر او از حشیش و تریاک هم متنفرم. یک بار کشیدن از جنسِ اعلایش این همه بلا را سر یک جمع می آورد؛ این همه مصیبت. چند روزمان توی نکبتِ پرس و جو حرام می شود و بالاخره سرو کله ی آقام پیدا می شود که نشئه برمی گردد خانه و انگار نه انگار. باز هم نیمه شب با مهربانی به مانو قول می دهد که برمی گردیم قاف. مانو می داند که اقام نشئه است، به حرفش اعتباری نیست، ولی باز هم باورش می کند؛ هنوز دلش گرم است یک روز جنس خوب از کله ی آقام نپرد و جمع کنیم برگردیم قاف. هنوز حرف های دوری می زند: از اینکه همه ی زن عموهایی که هرگز ندیده ام خاطرِ آقام را می خواسته اند؛ از اینکه اقام یک خانزاده ی چموش بود و مانو رامش کرده بود؛ از اینکه طالعِ آقام «شاه»ی بوده است و اقبالش کج افتاده و...
همه ی این جرف ها را با چنان ایمانی به زبان می آورد که توی ذهنت پدر را از آن کمپ کوچک و چرکو بیرون می کشانی، یک دستِ کت و شلوارِ شیک تنش می کنی و رنگ و جلایش می دهی می کاری اش وسط یک افسانه ی باستان! البت کار بلدی می خواهد. ایمان می خواهد و هرچقدر آن پناهیِ لجن از «معجزه ی رقم های ریز» باخبر است، آقا سیروس «ایمان» را بلد است. بلد است چطور دورتادورِ خودش را حفاظِ آمین ببندد؛ بلد است زیر پای کسی صابون بشود و بسراندش سینه ی قبرستان و بعد بالای سر گورِ خالی اشک بریزد! آدم اگر می خواهد هم بزند و هم نوازش کند باید بلد باشد؛ کار بلد باشد و آقا سیروس کارش را خوب بلد است.
می داند که می دانیم پشت این قشون کشی ها و ضعیف کشی ها خود ناکسش است اما کارش را بلد است؛ بهترین و سنگین ترین کت و پالتواش را می پوشد، ریش های جوگندمی و پُرش را شانه می کند و پف می دهد، کلاه حاجی گریِ محل را می گذارد روی سر و برای عیادت می آید. پیشِ روی من، روبروی مانو که می نشیند چشم هایش را با حیا به گل های قالی می دوزد و آرام پول می سراند زیر پَرِ قالی... اما همه ی آتش ها از گور همین آدم بلند می شود. جلیز و ولیزِ بیشتر را او می زند و حق هم دارد: اگر مردم بدانند که شریف و بزرگِ محل شان عین بچه دبیرستانی های طغس سیگاری می کشد سنگِ روی یخ می شود. فرشاد می گوید همیشه دوست داشته پدرش تریاکی باشد؛ آخر بیشتر به اش می آید. آتش و سنگ و سیخ و تریاک و بزمش خیلی مردانه تر است تا بار زدن دزدکی حشیش. البته آقا ذبیح می گوید نباید گفت "بار زدن"، باید بگوییم "فراهم آوری مقدمات استعمال".
گمانم دستِ همه شان در یک کاسه باشد؛ هم آقا ذبیح که هر روز غروب کولر ماشینش را روشن می کرد و با سلام و صلوات اقا سیروس را برای سخنرانی به کمپ می برد، هم یدالله یابو که همیارِ کمپ است و دستبند به کمرش آویزان می کند، هم پناهیِ بی همه چیز که نشئه خورِ جمعِ شان بوده، هم آن اصغر لاستیکیِ تنِ لش! وگرنه چه جور می شود حیاط خلوتِ کمپ شان شیره کش خانه باشد! بی خود که نمی گویم: بلدی می خواهد؛ کاربلدی می خواهد. پای همه شان گیر بود و ترس برِشان داشته بود که مبادا توی بازجویی ها از حیاط پشتیِ کمپ شان چیزی به میان بیاید. یدالله یابو را فرستاده بودند بخاری نشان بدهد. شغال آمده بود زهرچشم بگیرد خفه بمانیم؛ مثلا زوردارشان بود، گردن کلفت شان بود: چهارتا دری وری عرعر کرد و چرخ جلوی مرا با لگد کَند و پرت کرد گوشه ی حیاط. با صورت افتادم روی موزاییک ها و نفسم بند آمد مرتیکه ترسید، در رفت!
...
بله...ادبیات خیلی مهم است؛ دستِ کم توی زندگی من. اصلا فقط توی زندگی من؛ اولین و ساده ترین و عمیق ترین وجه اشتراکش با زندگی من هم این است که بیشتر دبیرهای ادبیاتمان معتاد بوده اند؛ تریاک می کشیده اند. همین آدم ها حرف مرا می فهمند. برعکسِ آن دبیر عقده ایِ زیست، معلمِ ادبیات مان اهل دل بود. یادم هست تویِ گرمایِ سالنِ امتحانات زخمم به عرق نشسته بود و سوز می زد. اما عذابم از سوختگیِ پشت دستم بود که وقت خودکار دست گرفتن کِش می آمد و مثل چاهی از عفونت و چندش دهان وا می کرد. دبیرمان این حال و روز را که دید برگه ام را گرفت و فرستادم توی حیاط. بعد از امتحان سپرده بود بینِ زنگ بروم پی اش دمِ دفتر. دلجویی کرد و از وضعِ زندگی مان پرسید. حرف زدن بلد نبودم و خفه ماندم. چندباری گفت اگر کسی آزارش می دهد بگویم تا پدرش را در بیاورد، اما تقصیر از اقام نبود، خودم گند زده بودم؛ صدبار سپرده بود حواسم باشد آن ذبیحِ دودره باز جنسِ بد دستم ندهد و هزار و یک نشانه از جنسِ خوب داده بود؛ من از بر نمی شدم؛ ترس داشتم خب. یک دست تا ساعد از سوراخِ دیوارِ پشتی بیرون می آید و بین کلی آدم اشاره می کند می کشاندت جلو یک پلاستیک پیچِ بدبو می اندازد توی مشتت و دوباره غیب می شود. با هول و ولا پلاستیک پیچ را می چپاندم توی جیب و چرخ هایم را دست می زدم.
آن روز که آقام پشتِ دستم را با سیگار سوزاند، با یدالله یابو جر و بحث داشت؛ هنوز نپیچیده بودم توی کوچه که دیدم صدایش بلند است و دلم ریخت؛ ترس بَرم داشت که مبادا باز گند زده باشم و جنسِ بد...
داشت با یدالله یابو سر دستمزدِشان جر می کرد. یدالله یابو می گفت که:« شایسته پنجاه تومان داده» و آقام فحش می داد به شایسته- اسم آن صاحب کار بود- که:« شایسته گهِ زیادی خرده؛ چهل تومان بیشتر نداده.» یدالله دژم شد درآمد تهدید کرد که دیگر با آقام کار نمی کند. آقام هم جری شد و با غیض گفت:« نترس لجن! نسخ که شدی و افتادی به گدایی میای دمِ درِ همین می گی گه خوردم» آقا یدالله هم همانطور که می رفت گفت:« لجن باشی بهتره تا بچه ی فلجتو بفرستی قفل ودخیل ببنده ضریح اون ذبیح دودره بازو...! تو آدمی بدبخت؟» و رفت. آقام چشمش افتاد به من و با غیض جنسش را گرفت و همین که ناخنش زد خون دوید توی چشم هایش.
...
این جاها را چه جور می نویسند؟ این را که سوخته ی پوست خودت چه بویی می دهد چگونه می گویند؟ چه جور می شود ننشانمت روی این ویلچر و حالی ات کنم پنجره های پشتی خانه ی ذبیح چقدر بلندند؟ می توانم بنویسم "دستی از پنجره بیرون می آید و پول هایم را چنگ می زند تا پنج گرم حشیش را توی مشتم بگذارد" اما اینکه آن دست به مچش یک ساعتِ آماکس نقره ای با زیره ی زرد شده دارد را دقیقا چه شکلی می نویسند؟ اینکه پول نیست و دستمان تنگ است را همه می گویند، ولی اینکه فقط همین جعفر بی ناموس حاضر می شود به مان نسیه بدهد را چه جور بنویسم که دردش را بفهمی؟ چه جور بنویسم وقتی می گویم "مادرم" گفته حساب می کنم چقدر از مرد بودن خودم شرمنده می شوم؟ چه شکلی؟ حالا این هم به هیچ؛ وقتی می شنوی یکی از پشت کیسه های برنج می گوید " بگو خودش بیاد" چه؟ همه چیز به فعل و فاعل و ضمیر و صیغه نیست! این ها خیلی کم اند وقتی هیچ وقت رویت نشود بپرسی چرا آقا سیروس که از خانه مان بیرون می زند شلوارش را زیر شکمش سفت می کند و ... این ها به قرآن خیلی حقیرند وقتی بدانی هیچ فرقی نمی کند آقام پک اولش بوده یا هزارم؛ این زندگی نفس به نفسش جان کندن است! شاید بشود به کسی فهماند آدمی که توی لجن اسیر شده چه حالی دارد، اما اگر وسط این معرکه پای رفتنت هم بلنگد باید خفه ماند. کدام احمقی باورش می شود ما از قاف می آییم. این ها نوشتن ندارد. هوار مرتبه فرشاد را دیده ام که با ماشین می آید دمِ خانه مان پی پدرش؛ اما نمی توان نوشت وقتی سرش را از خجالت پایین می اندازد چه حالی می شویم. کسی را که سه ملیونم ثانیه با مرگ فاصله دارد را چگونه می نویسند؟ هان؟
اینها را را چگونه مینویسند؟!
پایان.
1392
داستان کوتاه: ما عاشق پدر بودیم
بهدین اروند
هر نویسنده پدری را ناامید کرده و فاش میگویم که من هم زخمی بر وجدان دارم، اما خود را فریب نمیدهم: این نوشته برای پدر نیست؛ او نه سوادِ خواندن این سیاهمشقها را دارد نه حوصلهای برای شنیدنِ چسناله؛ پی تسکین خودم می نویسم. میدانم که پدر حوالی این داستان پیدایش نمیشود و حالا که نیست میشود با خیال آسوده نشست پای بافتن هر لافی. آخر میدانی: میخواهم یک دروغ شاخدار بتراشم.
ما عاشق پدر بودیم. من، سمانه، رسول و درخت توت سپیدکه تنها سایه میداد؛ درخت توت سپید که پدر هر بهار عهد میبست پوست بترکاند بار بدهد و دلخوشکُنک مادر باشد که نداد و نشد. چند بهار از پَسایِ زمستان راهی شد و دریغ از حبّی توت که از شاخسارش در دهان بگذاریم... جان سخت و بی خاصیت: در هوایِ بیهوایِ اهواز سرپا ماند و پدر را خیط نکرد، اما رنگِ میوهاش را کسی ندید.
البت مادر هم چشمی به تردستیهای پدر نداشت؛ دلتنگیهایش بزرگتر از آن بود که در سایهی تنکِ توتی جا شود و پدر زورِ هرز میزد: مادر دلخوشیهایش را پشتِ سر وا گذاشته، خود را فراموش کرده بود. داستان کوتاه
... نامش نازُک بود: مادر ما بود، همسرِ پدر. همین! نامش به فراخورِ حالِ پدر گاهی ناز بود، گاهی نازک و پارهای اوقات یارو. آن روزگار که ما سررسیدیم و دیدیماش زنی گم بود؛ زنی هومناک[1] هر زنی دیگر. اگر پدر بانگ نمیکرد نامی نداشت، صدایی نداشت. تنها غروب میشنیدیم که خود را به یاد میآورد. همین گوشه که امروز درخت بیخاصیت را کاشتهایم دیگهای چرب و چیلِ نیمچاشت را تلنبار روی هم میچید و تا آفتاب بنشیند و ظرفها زیر شیرِ آب خیس بخورند مجال بود مویه کند. تنها این هنگام مجال بود سیگاری از تایِ آستینش بیرون بکشد، کبریتی از ترکِ دیوار بجورد و لبجنبه بگیرد از چادرِ خان و طارمِ کدخدا بگوید، از گلیمهای شکار نقش؛ از توتهای وحشی که تا دستی به چیدنشان بلند میشود شهدآبه از تنشان شتک میزند؛ از خالمخالِ هوبرهها، شیرهای زرد... اگر سیگارش شکسته بود از قلیان کوزهای و تنباکوی تازه دم میزد؛ اگر نه از درههای سایهسار زاگرس؛ از صفیرِ برنوی پدربزرگ که همیشه به شادباش زاییدن ما در ترانههای مادری تفنگ میانداخت و ایلات را مژدگانیِ نثار میداد. از... کوتاه
پدر این وقتها شوخیاش میگرفت که: « هی بابام... والله وقتی این زن را میگرفتم شاعر نبود!»
ما که عمرمان قد نمیدهد، اما پیدا بود حق با پدر است: مادر در زندگی پیشیناش روزگاری فراخ داشته؛ پشتی گرم، دلی خوش و شاعر نبوده؛ گیسی بلند داشته که تا روی سینه میرسیده و مچ هایش سپید و پُر بوده است. پدر، گاهی که سرِ کیف بود با خنده دستش میانداخت به ما میگفت:« این گوشتی که به پهلو گرفته گولتان نزند آ ! پاهایش پَتی بود که گرفتمش؛ سیاه و مردنی!»
و مادر درمیآمد که:« مبارکت نباشد! من پایم پتی بود یا تو و طایفهات که وقتی آمدید خواستگاری برگشتنا هفت مرتبه فرش زیر پایتان را آب کشیدیم؟!»
پدر از خنده ریسه میرفت:
- فرش نپوسید؟
-فرش؟!... خودم پوسیدم رمضی! مادرم گفت...
-خدا بیامرزتش.
-... همو بدبختم کرد. رگ دستهایت را گواه گرفت گفت مرد زحمتکشیست. گفت باخدایی و نگفت از دنیا هیچ نداری. گفت این مرد بچهی سر به راه توی دامنم میگذارد؛ گفت عیالم عصای دستم می شود... کو؟! خودش نحس و بچه اش سرخور! مرد کجا بود...داستان کوتاه
هرچند پدر، مردِ تفنگ نبود که شیرگیر باشد یا هوبرهای به زمین بنشاند، هرچندکارگری ساده بود که آجرهای کهنه را پاک میکرد و بزرگا رندیاش انبار کردن چندکاشی نیمبند و آجرِ لبپریده کنج حیاط خلوت بود، درست است که با آن پنجههای پهن و چارگوش، نوازش کردن هم نمیتوانست، درست که هرچه تنباکوی میوهای خرید و قلیان چاق کرد گذاشت ورِ دل مادر مزه نداد. اما پدر خیط نشد؛ لج افتاد و عهد کرد یا شیری زرد به خانه بیاورد یا درختی در حیاط بنشاند.
... و البته به قدر یک قلمه توت بر سر عهدش ماند؛ توت سپید. ناعهدی نکرد و افقِ صبح یک قلَمهاش، از آن تر و تازهها را از شهرداری خرید. قلمه را چاکاچاک میان کت پیچیده بود و جوراب از پا نکنده دست به کار شد. رسول را از زیر پتو بیرون کشید و کلنگ داد تا یک گوشه از سیمانِ کف حیاط را بشکافد و رسول منگِ خواب بود: همان اولِ حیاط، به خود آمد و دید کلنگی رویِ دوشش سنگینی میکند؛ خستگی به یادش آمد و نشست همان جا، در مسیر راهآبه، درست در مسیر کثافت و کَف، زمین را شکافت.داستان کوتاه
... چند بهاری درختِ پدری برگ تازه دمید و شاخسار آورد؛ اما بار نداد. چند بهاری پدر گناه را از رسول میدانست و تنبیهمان میکرد میفرستادمان پشکِل بجوریم تلنبار کنیم پای قلمه بلکه قوت بگیرد... و از کجا میشد پشکل جست؟ زعفران بود انگاری؛ چشم و چالمان درمیآمد و مسخرهی عالمی میشدیم تا مشتی پشکل پر کنیم. همان چندتا را هم رسول با حوصله پهن میکرد و میچسباند به انتهای خودکارهای سمانه که عادت داشت وقت درس خواندن ته قلم را بمکد... چند بهار عادت داشتیم صدای جیغ و تف و لعنتِ سمانه را بشنویم که یکباره از پستوی خانه بلند میشد و صدای رسول را که با خنده متلک میپراند:«... شور است آب بخور سمانه!» سمانه هم به تلافی فتنه میدماند "ذکرِ توت" را زنده میکرد تا پدر بیاشوبد و رسول را یقه کند سرکوفتش بزند که "چرا آن روز صبح چاله را یک قدم دورتر از مسیرِ تاید و وایتکس نکنده است" و رسول هم یک شبانهروز قسم و آیه شاهد بیاورد که "ربطی به آب و کفِ راه آبه ندارد و اهواز توتسپید بار نمیدهد که نمیدهد که..." نداشت و نداد.
بلبشویِ همین یقهکشیها بود که تیری از غیب جست و خالهخاطر و پرور سررسیدند. نمیدانم کدام تاکسیِ تخم حرامی با یک خط آدرس، دربست آورده بودشان دمِ در خانه و بقچههایشان را پای علمک گاز به زمین گذاشته در رفته بود.داستان کوتاه
... خالهخاطر بود، خالهی مادرم که هنوزا امید داشت دکترهای شهر دختر عقبافتادهاش را علاج کنند و با یک جفت چشمِ پیس و چند بقچه کشک از روستا سرازیر شده بود به دیوانهخانهی رمضی!
مادر بال درآورد. لباس عیدش را پوشید و روسریِ نو سر کرد. سبیلهایش را هولکی با ژیلت تراشید و به پیشواز رفت، نشست ور دلِ خالهخاطر و احوال ریز تا درشتِ ایل را، از دایه تا مردهشو پرسید... نام هایی به گوش مان میخورد که عادت داشتیم تنها در ترانههای مادری تصورشان کنیم؛ خاله ملولِ راه نبود، با حوصله از همه خبر داشت و ما میشنیدیم که یک ایل خویشاوند داریم. حرف از زنان همسالِ مادر که میان میآمد، خاله مچهای مادر را در دست میگرفت میگفت:« استخوان هیچکدام به مستی تو نیست روله[2]!» و مادر چشمهایش هزار رنگ میگرفت. پدر که سر رسید خالهخاطر شادی مادر را کامل کرد: دست کشید به چین و چروک پیشانی پدر ،کاکلش را صاف کرد و صلوات فرستاد:« شکرِ خدا! همانی رمضان! خواهر زایَم جوان نگهت داشته!»
مادر یک هفته لباس گلدار پوشید و در خورشها لپه ریخت که پدر دوست داشت. دیگر پای دیگهای غروب هم منبر نرفت و مویه نخواند؛ حتی بوی سیگار هم نداد. یک هفتهی تمام بر سر سفره بلند بلند چاخان کرد که:« راضیام دالک[3]! شکر! زندگی خوبی دارم...» یک هفته رندی کرد و گردهی پدر را لیف کشید و حوله داد دستش. آخرین خورش، لپهها را که سوا میکرد حرفش را زد...
... پدر دست از ترید کشید:« چه؟!»
مادر ملاقهای دیگر از آبِ خورش روی نان پارههای پدر ریخت و گفت:« حالا گوشَت کر شد؟»
-دیوانهای؟!
-پیرزن خودش گفت.
-یارو کور است، به هوشِ خودش نیست.
-ناحساب که نمیگوید.
پدر گرسنه بود؛ حوصلهی جر نداشت. فقط با دهان پر و گونههای قلمبه زیر لب ژکید: « نه! خیلی هم حساب میگوید!»
مادر حوصله کرد. به جای آن که زبان بچرخاند، ملاقهای پر از لپه چرخاند و حوصله کرد.داستان کوتاه
-با که لج میکنی رمضی؟ اینها که میخواهند خرج کنند، چه فرقی دارد برایشان؟ این خر نشد یک خر دیگر. مواجبش را دارند بارشان روی زمین نمیماند.
پدر هنوزا روی دندهی گشنگی بود و مضحکه میکرد:« هه! خرج و مواجب!»
-پس نه: میخواهند مفتی خانه غصب کنند!
-عقلت کجاست یارو؟ کدام خرج و مواجب؟... هه! سادهای! امروز یک شاهی کرایه از این پیرزنِ عافرت بگیری فردا همان تیر و طایفه طبلت را میزنند... دیوانهای خودت را رسوا...؟
-کرایه چیست؟ رهنش میدهیم.
پدر دوباره کر شد و ماتش برد:
-چه؟
-رهنیه میگیریم انبار را سقف میکشیم.
-که چه؟
مادر غیضش را خورد و شمرده شمرده ادا کرد:
-که این پیرزن نرود به کرایهنشینی، که بچههایت آموخته نشوند فرداروزی سر پیری و کوری ما را هم دربهدرِ این شهر و آن شهر کنند، که یک پولی دستت بیاید این انباری را اتاق کنی فردا روزی یک لانه برای پسرهایت داشته باشی، که این یتیمها...
و دست کشید ما را نشان داد که هاج و واج، یک کلام از حرفهایشان را سر نمیافتادیم و گیج بودیم. از اولِ سفره غذا از دهانمان افتاده، گیج بودیم. آن وقت پدر خوراکش را تمام کرده بود و آب مینوشید تا دهانش را برای داد و قال خالی کند:
-یک پیرزنِ کور و یک دختر دیوانه را بیاورم ورِ دلم که این ریقنهها- دست کشید به من و رسول- لیز و لانه بگیرند؟! میخواهم صدسال سیاه نگیرند!
مادر لابه به گلو گرفت و گفت:
-راست گفتهاند کوزهگر و کوزه شکسته... آخر به تو هم میگویند معمار؟ کارگرش که خودمانیم، آجرش را هم که ده سال است داری جمع میکنی، کمَت چیست؟
-پس چشمت پیِ این دوپاره آجر است!
-این همه آجر کهنه جمع کردهای روزی صدمرتبه باید زیرشان را آب و جارو کنم برای کِی؟
-ای بابام هی... برای سر قبرم!
... و تا لقمهی آخر هیچ نگفت. آروغش را زد، کنترل تلویزیون را برداشت و پشت کرد به ما؛ همه ی اخبارها را گوش گرفت و سوایِ مادر تشک انداخت خوابید. پیدا بود از اینکه معمار صدایش کردهاند کیفور است، اما خود را میگرفت تا نازی کند بلکه نرخی بگیرد. مادر هم بو برده بود؛ میشناختش و گراناش نکرد.داستان کوتاه
... خواب رفتیم و دستگیرمان نشد چه شد که افقِ صبح رسول را پی سیمان و تیرآهن از زیر پتو کشیدند بیرون! پدر این بار هوشیارش کرد چشم باز کند و آهنِ زنگخورده معامله نکند... و البت رسول خود را به خواب زد؛ تیرآهنِ دستِ دو خرید و باقی پول را خرج معشوقهها کرد. چند روزی ذکرِ توت و فیرههای سمانه برافتاد و به جایش از افق تا شفق صدای صلوات خاله خاطر میآمد که ذکر میخواند و دعایمان میکرد. پدر زِبره آجرها و خُرده کاشیهایی که این همه سال گِرد کرده بود به کار گرفت و سقف بست. رسول ورِ دستش بود و بنا و شاگرد هردو ناشی؛ تراز از دستشان در رفته، سقف شکم کرده بود. پدر هرآنچه فرورفتگی را با گچ میپوشاند و رسول هم برآمدگیها را با تیشه میتراشید بلکه صاف شود. بخت آن جا بود که چشمِ پیرزنک نمیدید، پرور هم که فرق تیرچه را از متکا نمیدانست و هیچکس به پدر ایرادی گیرا نبود؛ خورشِ لپه کار خودش را کرد و پدر به زورِ لج، آجر به آجر را به هم چسباند و کج و کوله پیش برد. یک هفته بعد، انبار را گلیم اندختند.
... گلیمِ شکار نقش! قوچ و کَلی که در حاشیهی گلیم به دنبال یکدیگر سم میانداختند هیچگاه به هم نمیرسیدند و من این چرخ باطل را خوشم میآمد. ایوارِ غروب، خاله خاطر و مادر پای دیگهای چرک قرار داشتند؛ پای هذیانهایی دور سیگار میگیراندند و اتاقک انباری میماند برای من و پرور که نقشِ پازَنهایش را پی بگیریم و پی بگیریم و پی بگیریم و... سرگیجه! داستان کوتاه
این سر از نخست، سرگیجه دوست داشت؛ میخارید! اول بار آنجا سری به درد نشان دادم که پاپی شدم رسول از هانیه جدانشود و لای کتاب های کنکور، به جای رسول، نامهی عاشقانه نوشتم! آخر داشتند سوا شد و من دلم نبود؛ بچه سال بودم و هر بار که نامهی رسول را لای کتابهای کنکوری برای هانیه میبردم خواهر کوچکترش در را وا میکرد و واسطه میشد، کتاب را که بهاش میدادم انگشتم به سبابهاش میخورد و اگر رسول و هانیه سوا میافتادند دیگر بهانهای نداشتم انگشت خواهر کوچکترش را...
معاملهی من نبود اما شریک باختش بودم. نشستم و پای اولین سردردم به جای رسول نامه نوشتم؛ چندتایی از نامههاشان را خوانده بودم و روال دستم بود؛ یک «بهنامِخدا»یِ دو خطی و بعدش بوسههای کشدار تااا انتها که نقاشی یک "پنج وارونه" بود و چند تَرَکِ خون آلود. یک بیت شعر هم چسباندم به تنور و با پر رویی تمام یک گوشهای از نامه، نامش را هم پرسیدم!
... کوثر؛ نامش کوثر بود و من دو سالِ تمام سبابهاش را در دست میگرفتم و میگفتم:« استخوان هیچکس به مستی تو نیست کوثر!» دوسال تمام رسول با دیدن هانیه رو ترُش میکرد و من هربار عذری آوردم و بهانهای علم میکردم تا به هانیه بقبولانم« آن رویِ دژم، نقابی از حکمت بودهست و برای ما که ماهیِ بزرگیم، این محله تُنگ کوچکیست و باید مراقب رفتارهایمان باشیم» و از این اراجیفِ دخترنَفهم... تمرین غریبی بود و من نویسندگی دوست داشتم؛ "تنها" مخاطبام، زنی شکاک بود و همین خاصیت مرا به طرزی تلخ، دروغگویی ورزیده بار آورد. دو سال تمام، بیت به بیتِ هر نامه زور زدم هانیه دانشگاه قبول نشود و هانیه با چنان عشقی آن شعرها را خواند و از بر کرد که عاقبت یک خراب شدهی دور، «ادبیات» قبول شد.
بچهسال بودم که هانیه دانشگاه قبول شد و دستم از کوثر کوتاه ماند؛ زنی از دهانم افتاد. وازده، گیج و تلخ... رسول این وقتها نامههایش را در راهآبه آتش میزد و یک بسته کاغذ نو میخرید؛ شیکپسند بود و آن وقتها اهواز شیکپوشهایش فرهنگی بودند؛ پدر هانیه هم دکان نوشتافزاری داشت؛ رسول کاغذِ نامههایش را از آنجا میگرفت و آقای خمیساوی همیشه حالش را از پدرم میپرسید که:« آقازاده چطورند؟ همان که ماشالله اهل خواندن و نوشتناند!»... بعدترها احوال مرا هم از پدر جویا میشد؛ من هم درس و مشق از دهانم افتاد و چند بسته کاغذ نو گرفتم. من هم نامه های هانیه را آتش زدم و شلنگ گرفتم روی خاکسترشان.
... سخت بود؛ دلِ سخت میخواست. یک شب که رسول با چپّهای کاغذ پایِ راهآبه نشسته بود پرسیدم:« بعدش پشیمان نمیشوی؟»
خندید و به مضحکه جواب داد: « ... فقط از اینکه این چرتها را نوشتهام.»داستان کوتاه
بعدها فهمیدم آدمها عوض میشوند، اما نوشتهها نه؛ البت فهمیدم پرور هم عوض نمیشود. چند سال بعدتر که خالهخاطر جیره و بنه تمام کرد و بعد از کلی خرجکَرد دانسته شد پرور دیگر داخل آدم به حساب نمیآید، دلش هوای ولایت کرد و زد زیر قراردادش. هر چه پدر دست نوشتهی قباله را نشان داد پیرزنک خود را به کوری زد و ندید. پیرزنک قرارداد چه میدانست. خرجیِ رزوینه میخواست و حالیاش نبود چرا وقتی سفرهی ماست و پنیرش در آبادی پهن است باید در شهر شکمجَره کند. مادر زیر بار سرکوفتهای پدر که «نگفتم! نگفتم!» به زبان گرفته بود طاقت نیاورد؛ چارهای جست؛ دروغی ساخت و به زبان محلی خالهخاطر را وارساند که: « رسول یک دکترِ آشنا پیدا کرده و این یکی دست شفا دارد و بخاطر پرور هم که شده...»
پرور، خالهخاطر را نگه داشت؛ وگرنه پدر تیرآهنها را از سقف میکشید و پولشان میکرد تا دهان پیرزن را ببندد. قرار بر این شد "بر سر سفرهی خودمان بنشینند" و پدر "به قدر مشتی لپه و چکهای روغن بیشتر کار کند" و رسول هم سه شنبهی هر هفته پرور را به بهانهی معاینه ببرد شهربازی بچرخاند و با یک بستنی سرش را شیره بمالد چیزی بروز ندهد. پدر زیر بار رفت و قبول کرد، اما رسول تا مانتویی از سمانه به تنِ پرور نپوشاندند و ابروهای پاچه بزیاش را نتراشیدند حاصر نشد به بهانه ی مطبگردی پرور را دنبال خودش توی کوچهها بکشاند... سه شنبهها بساطی بود. سمانه پرور را پیش پا مینشاند و هرآنچه حرص از غیرت رسول به دل داشت پشتِ انگشتها میگذاشت و با شور گونههای گوشتالوی پرور را بند میانداخت. لبهایش را سرخاب میکشید و یادش میداد چگونه زبان روی لب بکشد، پشت پلک نازک کند و کیفِ زنانه به شانه بیندازد... پرور که من هیچ وقت نتوانستم بفهمانمش «قوچ» پرواز نمیکند و آن «قوش» است که میپرد، همان هفتهی اول جوری قلمِ سرمه دست گرفت و لپهایش گل انداخت که خاله خاطر باورش شد این دکتر واقعا دستش شفاست. پرور هم که بستنی با طعم ماتیک به دهانش مزه کرده بود پاپی میشد که بیشتر دکتربازی کنند و اصلا ببرند شهربازی بستریاش کنند...! داستان کوتاه
ما عاشق پدر بودیم؛ وقتی خرجینهی سرخاب و سفیدآبِ پرور هم به "مشتی لپه" و "چکهای روغن" اضافه شد دیگر نمیشد دستهای پدر را بوسید. مادر سالی یک روز، بزرگداشتِ مَرد، شیرمان میکرد پدر که از کار برمیگردد به پیشوازش برویم کیسهی ابزارش را از دستش بگیریم ببوسیمش روزش را تبریک بگوییم؛ سالی یک مرتبه شور میکردیم به سازش برقصیم و دلخوشکنکش باشیم که دیگر نشد. ساعت بیشتری کار میگرفت و دیرتر برمیگشت؛ من هم که تا آمدنش بیدار میماندم لبهایم از بوسیدن دستهایش وامیشکافت و خون میافتاد. پینههایش پره پرّه روی هم خشکیده بود و پنجههایش از تاول خم نمیگرفت. خشک و سخت؛ چنان که لب بر پاره سنگی نتراشیده بگذارم. سال بعد هرچقدر مادر شیرمان کرد کسی دستبوس پدر نشد؛ عوضش دانگی برایش هدیه گرفتیم: یک چکش با روکش پلاستیکی که پنجههای پدر را تاول نمیانداخت. پدر روزی هزار آجر بیشتر پاک میکرد و میگفت:« بعد از نازک، این دومین هدیهای است که میگیرم.»
این حرفش یادم ماند. بعدها همیشه تلاش کردم برایش هدیهای بگیرم که نشد؛ دوست داشتم هدیهای باشد فارغ از رنجی که میبرد؛ خواستم چیزی غیر از اسباب شکنجه پیشکشش کنم و جور نشد. به قول مادر روزگارِ زحمت بود و هرچه میدویدیم رَسا نبودیم. هربار که چندرغازی پول دشت میکردم چنان چالههای زندگی دهان وا میکرد که هیچ لقمهای بی دندان نمیماند. همیشه درزی وا بود و وای به وقتی که پولی در بساط نبود؛ زندگیمان از هر طرف نشت میکرد و از چارطرف کم میشدیم. یکبار مادر همتی کرد و خرده پولی پس انداخت؛ رسول دانشگاه قبول شده بود و مادر بهانه کرده بود حالا که پسرش دانشجوی دولت شده است دستی به حیاط خانه بکشد... مادر همان هفته ی اول پدر را واداشت یک دیوار از آجر گردِ خانه پی بیندازد. پدر هیچگاه نفهمید چه سرّی میان دانشگاه رسول و دیوار حیاط هست، اما نه نیاورد و با آن که دیگر درست چشمهایش نمیدید تراز بست و ماله دست گرفت نشست پای کار. داستان کوتاه
و البت پدر هیچگاه معمار خوبی نبود. کار، کژ شد و نفهمیدیم چطور شد که دیوار راست آمد بالای سر توتِ بیچاره...! درخت بیخاصیت چندگام آن طرفتر بود و اصلا کاری به ماجرا نداشت؛ اما شلغم اجلش آمده بود؛ پس از چند بهار و تابستان هنوزا دو دل بود جوانهای بترکد یا نه که پدر با غیض ریشهکناش کرد. شاید اگر آن روز که ریشههایش در پیِ دیوار افتاد، رنگی به برگ و برگی به شاخه داشت پدر رحمتش میآمد. اما پدر پایش قربانی هم نداد. مادر مرغی برای خونریزان خریده بود و هرچه آیه شاهد میآورد پدر کارد به دست نمیگرفت و لج میکرد: « ... گور صاحبش! نه میوه داد نه سایه... شلغم کاشته بودم بهترم بود» داستان کوتاه
غروب همان روز مادر آب گرفت به لکههای سیمان و همانطور که انگشت جلوی دهانهی شلنگ گرفته بود رو به جای خالیِ درخت مویهای خواند؛ مرثیهای به لری خواند و یادمان آمد سالهاست صدایش را چنو نشنیدهایم؛ صدایش خس گرفته بود. سیگارها سینهاش را به درد آورده بودند و نفسش یاری نمیکرد. آوازش پردهای بم داشت اما کم نمیآورد؛ هنوزا باور یک نوحهخوان را به خود داشت و در فراز و فرودها کم نمیآورد... کم نمیآورد اما صدایش آن نبود: نه زنگی، نه عطری، نه حالی؛ خالی.
این آخرین آواز مادر بود؛ آخرین مویهاش و من حتی به یاد ندارم چه شعری خواند... گمان داشتم این قول و آواز تا ابد در خانه جاری است و روزی آن را از بَر میشوم. اما چالهای دهان وا کرد و همین تهمزه را هم دندان زد: سر و کلهی آقای خمیساوی از ناکجا پیدا شد که مثل همیشه احوال "آقازادهیاهلِِکتابت" را از پدر بپرسد و بشنود رسول دانشگاهِ دولتی قبول شده است. اسم دانشگاه و شهر و رشته را جویا میشود و دستِ بر قضا و قدر، کاشف به عمل میآید که پسر ایشان هم در همان دانشگاه تدریس میکند؛ ایشان هم میآید مهربانی کند زنگ میزند جلوی چشم پدر سفارش رسول را به پسرش برساند و زندگی رسول درست همین جا از هم میپاشد: بختش از چارسو نشت میکند بیرون و هومناک چاه فاضلابی که هَمَش زده باشند گند از فرَّش بلند میشود... چنان زیر و زبرَش را از سایه به آفتاب میبرند که می فهمند آقازاده دیپلم هم ندارد و... داستان کوتاه
پنج شنبه روزی بود؛ عصر. ما بیخبر از همه جا در خانه ولو بودیم و چای و خرما میخوردیم زیرلب فاتحه میخواندیم که صدای در حیاط بلند شد... لنگههایش با هرّا به هم کوفت و دلم هرّی ریخت. پدر بود که به بانگ بلند صدا میکرد:« رسووووول!» و کدام رسول یاره داشت جواب بدهد:«جانم؟»؟ سمانه فرار کرد توی آشپزخانه و من هم آن ترکهی توت را که در دست پدر دیدم خودم را دزدیدم پشت مادر و از ترس تمام گناهانم را به یادآوردم...پدر با لگد به در کوبید و مادر پیالهی چای در دست داشت. پدر فریاد کشید« کجاست این پدرسگ!» و مادر خودش را خیس کرد... دیدم که پهنهی پایش از چای سوخت و سرخ شد. دیدم که پایش از تاول ورآمد اما خود را به پدر رساند سینه داد جلویش تا رسول مجال کند برَمد؛ رنگش پریده بود و غبغبش عرق داشت اما با سیلی صورت خود را آرام مینمود تا آتش پدر را بخواباند؛ به شماتت لب میگزید و به لحنی سرد میگفت: « بسم الله! رمضی؟». پدر با همه تندی دلش نمیآمد پسش بزند و تا به فنّی از مادر بگذرد رسول از پنجرهی آشپزخانه به حیاط پریده بود؛ پاپتی به کوچه زد و پدر هم پیاش تا تهِ خیابان دوید... رسول اما خودش را پشت در دزدیده بود و همین که پدر پایش را از چارچوب بیرون گذاشت، او برگشت داخل لباسهایش را با حوصله جمع کرد و دمش را گذاشت روی کولش رفت. پیغام که داده بود وارساندیمش فعلا خپنه در سوراخی بخزد و تا آبها از آسیاب نیفتاده آفتابی نشود. یک هفته گم و گور بود، اما ماجرا نمیخوابید؛ بُن داشت. پدر هرشب ترکهی توت را در آب میخیساند بالای سرش میخواباند و پای مادر که سوز میگرفت جریتر میشد از غیض انگشت میجرید: « مگر پیدا نشوی رسول!»داستان کوتاه
کوچهی پشتی لانه داشت؛ مرامش این بود که به جای فرار کردن، پنهانی نزدیکِ ماجرا باشد و مدام از پشت سرش خبر بگیرد. کپیده بود توی آرایشگاه زنانهای که دوستدخترش آن را میچرخاند؛ پریسا. زنِ مطلقهی یکی از معلمهای رسول بود و رسول مرا همراهش میبرد تا نگهبانی بدهم آمار دستش باشد؛ یک توپ پلاستیکی میداد به دستم و هوشیارم میکرد هر وقت پرایدِ یشمیِ درب و داغانی توی کوچه پیچید با صدای بلند بگویم:« گل کوچک! دوتا یار کم دارم» و توپم را چندبار بکوبم به دیوار آرایشگاه... من خوشم نمیآمد. هم اینکه سر و کله ی آن پراید یشمی پیدا نمیشد که به بهانهی اعلامش دو تا همبازی بجورم، هم اینکه کوچهی هیزی بود و مردهایش تمام روز دمِ در خانه ولو بودند تا زنهای محله را دید بزنند؛ آب از دهانها سرازیر، با چنان ولعی کپلِ زنها را تماشا میکردند که سرشب ناشده دلشان ضعف میرفت و شامگاه کوچه خلوت میشد. رسول آب زیر کاهتر از آن بود که نداند کجا باید خفت؛ ترفندش بود و خوب میدانست پدر پایش را چنین جایی نمیگذارد. کوتاه
پدر مجال نکرده بود رسول را کتک بزند و تمام حرصش ماند روی دست ما. پیش از هرچیزی رفته بود سراغ کتابهای داستانی که از مدرسه امانت گرفته بودم و تا من سر برسم چندتایی چخوف را تپانده بود توی راهآبه. من آن جایِ کار رسیدم که شلنگ گرفته بود رویشان و تنها گفتم:« میزدی خرجش کمتر بود». محض خالی نبودن عریضه یکی هم خواباند بیخ گوشم که زبان درازی نکنم. بعدش نوبت سمانه بود که روزش سیاه شود. بیچاره روی چارپایه نشسته بود و درس میخواند؛ سر خم کرده بود روی کتابهایش و روسری از سرش سریده بود پایین؛ پدر دیده بود. با تشر راندش توی خانه و کتابهایش را پرت کرد توی کوچه که: « درس خواندن تو را هم نمیخواهم! بِکَپ توی خانه تا نگفتمت نمیروی بیرون!»
کتابهایش را از جویِ فاضلاب جمع کردم و آوردم خانه مادر پاک کرد روی بخاری خشکاند؛ روزگار زحمت بود. چند هفتهای هومناک روزِ مرد به ساز پدر رقصیدیم؛ سر به زیر و رام، آهسته رفتیم و آمدیم شاخ نخوریم. قدغن کرده بود انجمنِ داستان بروم و مادر هرچه لپه توی خورش میریخت پدر خام نمیشد؛ بلند بلند بر سر سفره آروغ میزد و سمانه جرئت نمیکرد رو ترُش کند. حتی پرور هم به طرزی ناخوشانه آرام گرفته بود. برف و بستنی گلویش را هم آورده، معدهاش را به هم ریخته بود؛ زبان بسته لقمه را نخورده عق میزد و حالش را از خوب و بد نمیفهمید. بعد از رسول - که حالا دیگر دیپلم هم نداشت- سمانه خودش را باسوادترین فرد خانواده میدانست و دکتر میشد نسخه میپیچید:« ... چیزی نیست؛ عوارض داروهاست.» داستان کوتاه
چند هفته بعد از آن که داروها هم تمام شد خاله از پدر پرسید:« رسول کجاست؟ گمانم سر سفره نیست!» و پدر کنایهی پیرزنک دستگیرش شد. دست از شام کشید؛ گوشم را گرفت کشاند توی حیاط خوب حالیام کرد که:«... میدانم آن کرّه خر را میبینی! برو بهاش بگو کاریش ندارم؛ با پایِ خودش بیاید پیِ دوا درمان پرور؛ بگو یک بار گند زدهای به زندگیام دوبارهاش نکند!» و با تیپایی روانهام کرد. خودم را به آن راه نزدم؛ حتی آمدم بگویم "پس توپم را بده" اما ترسیدم. دست خالی رفتم و کوچه خلوت بود. آیفون زدم و رفتم بالاخانهی آرایشگاه. رسول روپوش سفید پوشیده بود و ماجرایش را که پرسیدم گفت که دارد ور دستِ پریسا آرایشگری کار میکند و خیال دارند با هم بروند ترکیه و این روزها کنارِ پریسا یک رسولِ بهتر از خودش را تجربه میکند و... از همین اراجیفِ دخترنفهم. وقتی این حرفها را میزد پریسا با یک جور علاقهی چندش تماشایش میکرد. تا من آنجا بودم لبخند ملیحی به دندان گرفته بود و میخواست تمام دَم کردنیهایی را که بلد است به خوردم بدهد. پیالهی چندم رسول بی مقدمه پرسید:« چه خبر از رفیقت: پرور؟» زباندرازی کردم که:« رفیقِ من یا رفیقِ تو؟ من میبردماش شهربازی؟» که پریسا گوشهایش تیز شد و خون دوید به لپهایش. طاقت نیاورد پرید توی حرفمان:« ماجرای شهربازی از کجا درآمد؟» رسول افتاد به صرافت:« ... عزیزم بیچاره عقب افتاده است؛ می بردم دخیل میبستماش»
-شهربازی؟!
-...
-من را که نمیبری!
رسول لبی گزید که:« واقعا که! رقیب عشقیات شده پرور ؟ چه حرفی میزنی آخر؟! »
و من اول بار که از سمتِ پریسا قضیه را دیدم دلم شور افتاد. خودم یکپا نویسنده بودم؛ از هر ابتدایی، انتها را میدیدم؛ میدانستم که شک، یک فرصت است. همان شب از سمانه پرسیدم به نظرش کی دیوار تمام میشود؟ گفت:« هر وقت که ما از این خراب شده فرار کنیم»
... داستان کوتاه
رسول اولفراری شد. شکمِ پرور که ورآمد و گندش بالا زد رسول از معرکه پریده بود. پدر با هر دو گوش از روی زمین بلندم میکرد و با تیپا میافتاد پیام لانهی رسول را بجوریم و من فقط عقلم به کوچه پشتی قد میداد که از بخت بد حالا دیگر یک پراید یشمیِ درب و داغان نَبشَش پارک بود. دلش را نداشتم از ترکیه و آرایشگری بگویم اما مادر بو برده بود. بو برده بود که اولخبر قلبش گرفت و زبان بست افتاد کنج مریض خانه! یک نفس در میان ناله میکرد "ر..س...و....ل" و رسول که پیدایش نشد گلو هَم آورد و دیگر هیچ نگفت. من عین دیوانهها یک توپ زیر بغل گرفته بودم و دوره افتاده بودم توی هر کوچه با گریه صدا میکردم:« گل کوچک! دو یار کم...» بلکه آن نامرد بشنود از لانهاش بخزد بیرون ... کوتاه
کسی صدایم را نشنید و سکتهی دوم دهان مادر کج شد؛ آنقدر کج که پدر تمام آینهها را جمع کرد و شکاند. حتی قدغن کرد راست در چشمهای مادر زل بزنیم مبادا...مادر دیگر هومناک هیچ زنی نبود؛ وقتی برمیگشت خانه جز چشمهایش روحی نداشت. از بهتی که برده بود پلک بر هم نمیگذاشت؛ تمام روز، دریده و خیره، سقف را تماشا میکرد زیر لب زوزه میکشید. خاله بیخبر از همه چیز، گیجاگیجِ مصیبت حرف ولایت از زبانش ورافتاده بود. کنار دوشک مادر بست نشسته، پیکنیک و زودپز و بافوری پیش پا بساط کرده، وقف مادر بود: با دستی حوله گرم میکرد و با دستی دیگر جوشاندهی محلی میپخت؛ بافور روی دست من میماند که ذغال به تریاکش بگیرم بلکه به قدر کامی، درد مادر را بخوابانم. مادر، همانطور دراز کشیده، سیاههی چشمهایش میچرخید به سمتم و مرا میدید که پشت بافوری ذغالِ آخته دست گرفتهام و تعارفش میکنم... زبانبسته دلش بیشتر میگرفت؛ چشمهایش اشک میزایید و رو برمیگرداند.
چارهای نبود؛ بارمان بر زمین مانده و همدستمان کم بود. سمانه که شده بود مامایِ پرور، مبادا خودش و بچه را سقط کند. پدر هم که دیگر دستی برای پرستاری نداشت؛ تا بوق سگ پایِ آجرهای کهنه جان میکَند و نیمهشب از آن همه پدر، جنازهای مچاله به خانه میرسید؛ 50-60 کیلو گوشتِ خشکیده که میخزید زیر پتویی نازک و پایین پای مادر، خود را به خواب میزد. یک بار نیمه شب بیدار دیدماش؛ مثانهام پر بود و توی حیاط دیدماش که از مستراح برمیگشت. حواسش به من نبود؛ غرق خودش. کتش را به یک شانه آویخته، هومناک خواب زدهها روبروی جایِ خالیِ درختِ توت ماتش برده بود... خشک و وازده؛ نشئهی خیالی دور!
... داستان کوتاه
پرور پیش از پسر کاکل زریاش، مرگ زایید؛ سرِ زا رفت و من جنازهاش را در سردخانه دیدم که هنوز میخندید. پدر عقل کرده بود پیش از این گرفتاریها، عقدش کرده بود. حتی حرفش به میان آمد که من شوهرش باشم؛ پدر رو به من دست کشید و گفت:« این بچه بدبخت میشود سمانه... من فردا روزی مردنیام؛ روزی هزار مرتبه آرزوی مرگ میکنم آخر یکیاش میگیرد خلاص میشوم... خودم میگیرماش!»
مادر زبان به ارادهاش نبود و یارهی حرف زدن نداشت؛ اما میدید که پرور را دوباره مانتو میپوشانند، دوبارهاش سرخاب سفیدآب میمالند. مادر میدید که این بار به جای رسول رمضی دستش را میگیرد و پرور با شکمِ ورآمده میخندد و شناسنامهاش را تکان میدهد. سمانه ساقدوش بود و من ذغال به تریاک میگرفتم مادر نبیناد؛ بخواباد و نبیناد. داستان کوتاه
... مادرخوابید و ندید از آن همه داماد که به محضر فرستادیم تنها یک پیرمرد سیگاری دستمان را گرفت؛ جهاز عروسش بود. وقتی از محضر برمیگشت نام پرور در شناسنامهاش بود و یک پاکت سیگار ارزان قیمت توی جیب پیراهنش. آمده و نیامده لباسِ کار پوشید و کیسهی ابزارش را دست گرفت. همانطور که چکشش را توی کیسه میتپاند پرسید:« هنوز هم قصه مینویسی؟» گمان کردم میخواهد حرصِ زن گرفتنش را سر من خالی...
-نترس! کاریت ندارم. هنوز مینویسی؟
سری تکان دادم و ادامه داد:
-بلدی یک قصهی خوب از خودت دربیاوری.
-قصه برای چه؟
-برای مادرت. یک قصه سر هم کنی که بگوییم اینها تقصیر هیچکس نبوده؛ بیشتر دلخوشکنک. بلدی؟
- خالهخاطر چه؟
- خاطر را خودم وا میرسانم. حالا بگو بلدی یک قصه سر هم کنی؟
- دروغ بگویم؟
- هی بابام هی! راستش گفتن دارد مگر؟
ناز کردم نرخی بگیرم؛ گفتم من قصهاش را مینویسم اما خودش باید به مادر بگوید. زد پس کلهام که:
-ریشِ من گُر کرفته تو پی گندم بِرشتَنی پدرسگ؟
-خب خودت چرا نمیگویی؟
زیپ کیسه را کشید و دماغو جواب داد:« من دروغ بگویم نازک میفهمد.»
از دهانم پرید:
-خب بفهمد!
پدر به روشنی شنید. کدر شد. ماتش برد و دستش روی زیپ کیسه خشکید. سرفهای سینه صاف کرد و خلطی فرو برد. گفت:« یک قصه بنویس که نازک تویش نباشد».
من زورم را زدم و هرچه دروغ بلد بودم علم کردم. اسم داستان را گذاشتم« ما عاشق پدر بودیم». توی آن داستان تنها صدای مادر میآمد و توتش میوه داشت؛ رسولش دیپلم. سمانه زیر سایهی شاخسارش برای کنکور درس میخواند و پدر روز مرد ساعت هدیه میگرفت. داشتم خالهخاطر را مینوشتم و نَم نَمک رسول را عاشق دخترش میکردم که پرور سرِ زا رفت و رشتهی داستانم از هم وا رفت.
سمانه بچه را به سینه چسبانده بود و پدر پشت آبگرمکن گریه میکرد. سپرده بودند که بافور را رها نکنم. به خاله فهماندم که پرور باید چند روزی بستری باشد و نوهاش پسر است. بچه را از سینهی سمانه گرفت و در میان دامن گذاشت. هنوز اسمی نداشت و خاله زبانش نمیچرخید صدایش کند«کوچولو!»؛ میگفت« کچَلو!». ما هم به همین اسم صدایش میکردیم. شب سوم شور کردیم که پدر خبر را به دندان بگیرد و پا پیش بگذارد. قصهای بافتیم و پدر تسلیم شد؛ قرار بر این شد که دولت اجازهی کفن و دفنِ پرور را به ما ندهد و خودشان ببرند در قبرستانِ قرنطینهها خاکش کنند و از این اراجیف پیرزن نفهم! نامِ یک بیماری من درآوردی هم چسباندیم به پرورِ بیچاره و شور کردیم که کچلو را مدام پیش چشم خاله بگیریم بلکه دلقوهاش باشد. پدر حجله نارفته پیراهن سیاه پوشید و برای بار هزارم پرسید:« اگر خاله خواست جنازه را ببیند...؟» نشستیم قصه را از نو مرور کردیم تا از بر شد. رفتنا برگشت از من پرسید:« اسمش چه بود؟» چیزی جز «رسول» به ذهنم نیامد. شنید و شکستی فرو نشست. با خستگی گفت:
- اسم بچهام را خودم میدانم؛ اسم داستانت چه بود؟
داستان کوتاه
داستان کوتاه
[1]. صورت اصیلِ «بسیار مانند». این واژه در پاره ای نقاط از غرب ایران هنوزا زبانزد است/ مولف
[2] . در گویش غرب کشور به معنای« فرزند» است.
[3] . «مادر» در گویش غرب کشور.
داستان کوتاه: ولی وقتی از خودکشی می نویسم نباید پای راوی را بیاورم وسط
من از هشتسالگی شروع به خودکشی کردم؛ درست وقتی بابامسعود داد زد: «پونصد ساله داری درس میخونی هر روز گُهتر میشی!» و مامان جواب داد: «ادب داشته باش بیمَشعَر!» من، به همراه علمِ عاشورا، از پشتبام سقوط کردم توی حیاطخلوت و بند اول به پایان رسید.
پاراگراف بعد، توی مطب یک روانکاو روانی به اسم دکتر دباغ به هوش آمدم که دهانش تف میپراند روبرو. شنیدم که بابا هنوز داشت داد میزد: «اصلا تو مادری؟» و مامان جواب میداد: « مسعود صدای منو درنیار!»... گفتم عادت دارم هروقت اینها [بابامسعود و مامان را نشان دادم] این شکلی[دستهام را توی هوا تکان دادم] دعواشان بشود، بروم بالای پشت بام. گفتم آن روز تکیه داده بودم به عَلَمِ عاشورا که یکهو در رفت و مهارش پیچید به پام، مرا هم کشاند پایین.
دباغ کتابی که توی دستش داشت بست، عینکش را عینِ فین آورد نوک استخوانِ بینی، پرسید: «مگه توی خانواده سابقهی خودکشی دارین؟» و بابا مسعود تمام اُوردزهاش را خودکشی به حساب آورد و با افتخار جواب داد: «من! هشت بار» دباغ هم ،پیروزمندانه، نتیجه گرفت که با نوعی "خودکشی" آیینی طرفیم... پرسیدم:وضعیتم "وخیم" ارزیابی شد و بابا و مامان تصمیم گرفتند بخاطر روحیهی من هم که شده همدیگر را بیشتر تحمل کنند؛ طلاقشان عقب افتاد و همین وضعیت را وخیمتر کرد. معلمها دیگر خودشان را درگیرِ من نمیکردند؛ زن بودند و از نگاه به تولهنری که سابقهی خودکشی داشت میترسیدند. بچهها و رفقا هم. مثلِ حضرت موسی، زنگهای تفریح، توی حیاط، جمعیت در مقابلم میشکافت و دور میشد. بابا و مامان –هم- با مراعات تمام جنگ و دعواشان را به غیبت من موکول کردند، ولی [خب] جای مراعات روی چشم و چالِ آدم میماند؛ مامان، زمستان و تابستان، عینک بزرگ آفتابی داشت و حتی توی مطب هم آن را از روی کبودی چشمش برنمیداشت و نمیدید کتابی که دوشنبهها توی دستِ دباغ است هیچوقت عوض نمیشود.
من همان ماه اول از روی قوس بینی منشی فهمیدم طرف دخترِ دباغ است، فهمیدم که جز من و دباغ و نویسندهی آن کتاب، حتی بلبلهای مطب هم مادهاند، دانستم روزهای دوشنبه یک دختر جوانِ رنگپریده قبل از من و پریچشمبلبلی بعد از من نوبت دارند. بعد از مدتی دیگر آن دختر جوان را ندیدم؛ اما پریچشمبلبلی پای ثابتِ مطب بود: یک خندهی باریک و قرمز روی چانهاش داشت، جیغترین لباسهاش را میپوشید میآمد بغل دستِ من مینشست و چشمهاش، چشمهای یک مرده بود؛ چشمهای یک بلبل مرده.
یکبار، توی یکی از جلسات، از دباغ پرسیدم: «پریا پرندهن یا ماهی؟» دستپاچه جواب داد معلومه. پرسیدم: «که پرندهن؟» گفت: «تو چی دوست داری؟»
دیدم دارد پرت میگوید؛ زدم زیر بحث: گفتم دوست دارم عید باشد و بابا و مامان بخندند. گفت: «مادرت زن خندهروییه» و من خوشم نیامد. همان شب با بابامسعود شرط کردم یا خودش دوشنبهها بیاید مدرسه اجازهام را بگیرد یا خودم تنهایی میروم مطب. پرسید چرا؟ بهانه را دادم دستش؛ دیدم مراعات را گذاشت کنار، با کمربند افتاد به جان مامان و بهام فهماند که همراهم نمیآید. دوشنبهی بعد، خودم، لشتم را کول گرفتم بردم دباغخانه!
...
دیر کرده بودم. وقتی رسیدم پریچشمبلبلی به جای من رفته بود داخل و صدای لوندِ خندههاش میآمد. ولو شدم روی صندلیِ همیشگی، کنار شوفاژ.
مطب بوی قاعدگی میداد و هربار که پری قهقهه میزد بلبلها خودشان را میکوفتند به دیوارهی قفس. دخترِ دباغ هرچه با خودنویس روی سررسیدِ قدیمیاَش مثلث و خر و گاو خطخطی کرد خالی نشد؛ بلندشد با استخوانِ انگشت چند تقهی خشک به درِ مطب زد؛ جوابی نیامد... چند تقهی دیگر؛ اینبار بلندتر... صدای پاشنهای از پشت در نزدیکا گرفت. سالن سکوت کرد... اعصابِ دباغ را نداشتم. وسوسهام گرفت بلند بشوم بزنم بیرون که لنگهی در چرخید و پریچشمبلبلی با تهماندهای از خنده توی چارچوباش ظاهر شد. داشت- رو به جایی که ما نمیدیدیم- میگفت: « تو تحمل نمیکنی!» و رو برگرداند مرا دید چشمهاش برقی زد. آمد سمتم مهربان شد گفت: «کی حوصلهی دباغو داره؟! بریم بهارگرد؟» و دست دراز کرد، مثل مهار پیچید به ساعدم.
...
من میتوانستم همانجا بمانم؛ یک پسریچهی ده/یازدهساله که پدر و مادرش از خودکشیش نااُمیدند. میتوانستم - بچهی خوبی باشم زنده بمانم. اما رفتم بهارگرد؛ از پاییزِ پیش، یکریز، باران باریده بود و زمین بهشت بود: سبزِ سیر تآ غروب. یک خشاب ترامادول خالی میکردیم میافتادیم به هوارِ خیابانِ ساحلی و کون به کون سیگار میکشیدیم چرت میگفتیم.
نگفت مرضش چیست. اما فهمیدم به قدرِ سنّ من مشتری دباغ بوده، فهمیدم بچهای داشته، یک انگشتر با نگین سبزلجنی و یک بالکن آجری، پیشخوانِ خانهاَش. روزی هشتتا قرص نارنجی و دو حب قرص خواب و یک خشاب مسکن میخورد. از سوال و خیارشور و دباغ بدش میآمد. میپرسیدم: «چرا میری پیشش پس؟» ناراحت میشد؛اینوقتها تیک داشت پرههای گوشتی را که توی لپش بود بجود. با خواهرش میراثخوار مادرشان بود و همیشه از سمتِ پلسفید پیداش میشد.
همین. یکبار گفتم مرا جوری نگاه میکند که انگار آشناترم. گفتم:
- انگار داری یه نفر دیگه رو میبینی.
لپش را جوید چیزی نگفت. اما همانشب یک قرصِ تازه رو کرد و نصفش را گذاشت کف دستم، پرسید:
- هستی؟
گرفتم انداختم بالا، گفتم:
- توو راهم.
و هردومان خندیدیم. اما نیم ساعت بعد، بدنم گر گرفت دل و رودهاَم پیچید بههم؛ جانم را بالا آوردم گفتم: «گه خوردم!» و از هوش رفتم. فرداش غروب هوشیار شدم؛ سرم توی دامنِ پری بود و صداش را میشنیدم که خسته و خرد و خوابالو، خیمه زده بود روی تنم و مرا به اسم یک نفر دیگر صدا میکرد.کف از بینی و دهنم زده بود بیرون. منگ و سست، چشمهام را وا کردم دیدم چقدر پیر شده؛ دستهاش را قابِ صورتم گرفته بود و لبهاش میجنبید میگفت: « حسین... حسین».
همین؛ این تمامِ واقعیتی بود که از پریا میدانستم. سه سال، هر غروب، خیابان ساحلی را گز کردیم و چرند گفتیم خندیدیم اما دیگر توی زندگیاش دماغ نچرخاندم. عوضش هردومان میدانستیم که اگر هایده ورزشکار بود کشتیگیر میشد یا وزنهبردار. میدانستیم پاییز سوزش بیشتر است یا جای حرفهای دباغ؛ که دیوس نامردتر است یا ترسو. هردومان میدانستیم کدام دسته از مردها دخترکوچولو دوست دارند، کدامشان ننه، کدام رفیق. حتی فرقی که در رنگ ماتیکهاست را؛ یادم داده بود که زنها از شقیقه مو سفید میکنند، مردها از سبیل. بابامسعود میگفت: «این زنیکه کیه ؟» بلد بودم بگویم: «"این" نه "ایشون"؛ زنیکه هم عمهی باباته؛ ریفیقمه! بعدشم: کیه و انطاکیه!»
... بابامسعود چندبار خودش را زد به نشنیدن، چندباری چشمهاش گرد شد، چندباری هم خواباند بیخ گوشم؛ اما آخرش خیط شد، کم آورد آوردزِ آخر را زد. زمستان بود؛ نزدیک عید. یک مثقال تریاک کشیدم و خاکش کردیم ورِ دل مامانبزرگ که از اول گفته بود دختر شهریها به درد زندگی نمیخورند! مامان هم کتابها و رنگموهاش را برداشت رفت کوی اساتید دانشگاه؛ رفتنا شنیدم که گفت: کاش مرده بودی. یک دسته موی سفید را از شقیقههاش تپاند زیر روسری گفت: کاش مرده بودی همهمونو نجات میدادی!
- "کاشکی" رو کاشتن سبز نشد! وگرنه کی به کیه؟
جل و پلاسم را جمع کردم رفتم توی یک سوییت سی و پنج متری، سربارِ پریچشمبلبلی و خواهرش سهیلا. پری، دمِ در، دو تا سیگار گیراند، یکی داد دستم گفت باید دوباره شروع کنم. آمدم بگویم:«سرت سلامت» که خواهرش در را وا کرد رو به همهی آن زندگیِ لجنی که پشت سرم بود گفت: «سلام»
همین.
شب، تمامِ شب، دستهام را سایبان چشمهام کردم بخوابم که دیدم چشمهاش راحتم نمیگذارد؛ دیدم هنوز پشتِ دراَم. تا صبح پهلو به پهلو غلت زدم و خودم را ژکیدم که: «دَیوس! سَرِ سُفرِهی پَری، توو نَخِ آبجیشی ؟»... ولی باز میآمد روی زبانم: «عَلیکِ سلام!... عَلیکِ سلام!...»
پری، کلهی سحر، بساطم را پرت کرد توی راهرو، هرّی انداخت به دُماَم. تا آمدم بگویم: "چی به چیه؟" زد بیخ گوشم: «هرزهچیه!» آمدم کَل بیندازم که با غیض فیره کشید: «خفه!»... و بغضم گرفت؛ گلوم گرم شد، خودم را روبروی همهچیز تنها دیدم. سهیلا داشت هاج و واج تماشامان میکرد.
- پری؟!
- گفتم خفه!
- خودت نگفتی اگه چشاش برق زد، یعنی آره...؟!
هلام داد انداختام بیرون.
...
دمِ در، دو نخ سیگار گیراندم برگشتم نشستم روی صندلیِ سابق، کنار شوفاژ، لای بیوههای نیمچهدیوانهای که دباغ دق میداد. تا بهار حقِ ویزیت داشتم و روی نسکافههای مجانیِ سالنِ انتظارِ مطب [ و البت کتابهایی که از دباغ کِش میرفتم] حساب وا کرده بودم. عنِ ماجرا اینجا بود که چند ساعت در هفته –هم- باید منبرِ دباغ را شنیدار میشدم که بعد از تماشای سرتاپام یک دور لعاب دهانش را تف میکرد میپراند توی سر و صورتم و میپرسید: «تو خجالت نمیکشی؟!» و شروع میکرد حرفهایی میزد که البت تکرار، زهرشان را گرفته بود. بعداً که غلظتِ نسکافههاشان کم شد و فقط کتابهای مرجع باقی ماند [و البت جیب من کفافِ محدودی داشت] زبان درآوردم گفتم:
- یه چیزی بپرسم دکتر؟پری میدونه اون قرص نارنجیا چیه؟
- به شما ارتباطی نداره.
- ولی به تو داره؛ اونقدر ترامادول واسهش تجویز کردی که بچهش زیر سینهش خفه شد، شوهرش طلاق گرفت و تو عین ترسوا کپیدی پشت کتابات هیچ غلطی نکردی!
- خجا...
تمامِ آن زمستان تمرین کرده بودم تا در بلندترین هجایِ کلمهی خجالت، درست وسطِ "الف"اش، تمام خلطِ سینهام را تف کنم توی گالهی دباغ و خدا را [تنها بخاطر همین کرامتاش] صدهوارمرتبه شکر که تُفام به خطا نرفت.
سرخ شد، قورت داد و زدم زیر خنده؛ با شیطنت بلند شدم، در آستانهی چهارچوب، رو به دخترش دست دراز کردم با یک لبخند مطمئن گفتم:
- بریم بهارگرد؟
که البت نیامد و خیط شدم خودم زدم بیرون.
اولین پارک، اولین نیمکت خودم را لوله کردم و چانهام را فرو بردم توی یقهی کاپشن. آخرین کتابی که از دباغ کش رفته بودم کتاب همیشگیاش بود: کتاب مقدسش: یک قسم مقاله از یک مشت آدمِ حشری در توجیه گندهایی که زده بودند که تا صبح توی سطل زبالهی پارک –پَرّه به پَرّه- فندک گرفتم سوزاندمشان. تا بهار، چندتایی سوز مانده بود اما برای اولین بار [لای سگلرزههام] گفتم خوب شد نمردم. تا صبح به خودم خندیدم و گفتم خوب شد نمردم.
صبح، کسی شانهام را تکان داد؛ فکر کردم پارکبان است. محل ندادم. صدام کرد. پری بود. یک تاکسی دربست گرفت لاشهام را رساند به یک تختخوابِ گرم و یک بشقاب سوپ و چند قاشق شربتِ سینه. فحشم میداد و قاشق میتپاند توی دهانم:
- اینجوریاس مرتیکهی لوس؟
و برای بار هزارم قصهی انگشتر را با نگین سبز لجنی تعریف کرد که دو تا لکهی سفید در زمینهاش داشته؛ دو تا لکه شبیه به حلقهی یک چشم که با خوابیدنِ پری، محو میشدهاند و پری بعد از گم کردن نگینش دیگر روی خوشی را توی زندگیِ نکبتش ندیده؛ گفت:
- پریا ماهیاَن؛ اگه پرنده بود پر میگرفت میپرید از این لجن.
...
... خواب دیدم مامان و پری و سهیلا و آن دخترِ جوانِ رنگ پریده که قبل از من نوبت داشت، با آن دیوس، کیپ تا کیپ نشستهاند توی پذیرایی و منتظر مناند؛ دباغ یک خمرهی بزرگ شراب توی بغلش گرفته و مامان "سلامتی" میدهد. سهیلا با سر به جای خالی کنارش اشاره میکند. من [منِ گیج، منِ خر] میروم بغلدستش خمره را میگیرم تا ته سر میکشم؛ دباغ میگوید [یا فکر میکنم که میخواهد بگوید]: «تو خجالت نمیکشی؟!» که من یک مشت میکوبانم توی دهانش:
- باید قبل از محرم تمومِش کنیم!
...
از دور صدای سنج میآمد؛ صدای دمّام. با هول بیدار شدم پری را صدا کردم. گلوم خشک بود؛ صدایم درنمیآمد. دوباره صدا کردم؛ کسی جواب نداد. لاشهام را رساندم لبهی تخت، نشستم. به هرجان کندنی بود لباسهام را پوشیدم، کمر راست کردم، آمدم دستگیرهی در را بچرخانم سهیلا از پشت سرم گفت:
- کجا؟
مثل دزدی که مچش را گرفته باشند خودم را باختم:
- برم تمومش کنم.
کلهاش لای کابینتها بود و یک پیشبندِ قرمز از گردنش آویزان.
- کجا؟
... فکرش را نکرده بودم. دستم روی دستگیره خشک ماند:
- کجا تموم شه بهتره؟
گردن کشید عقبترک، نگاهم کرد:
- میخوای بری بمیری؟
- خودمو بکشم.
- فرقش چیه؟
ایبابا! دوست داشتم جلوم دربیاید، کابینتها را بکوبد به هم، دستم را بگیرد دو تا فحشاَم بدهد ببرد بخوابانَدَم؛ دوست داشتم عین مهار بپیچد بهام، ببردم یک ورِ دیگر، اما سادهتر از این قصهها بود: چیزی نگفت تا خودم، خوب، حرفهام را از خودم بشنوم:
- بمیری همه راحت میشن... ولی خودکشی انگار همیشه بدموقعتره: میرینه به زندگیِ بقیه.
- ... واه! کی گفته؟
چندبار رو به چشمهای خنگاش پلک زدم؛ دوست داشتم بخندم و لبهاش را -که عین ماهی جمع کرده بود تا بگوید "واه"- ببوسم؛ اما خماری و زمستان استخوانم را کبود کرده بود؛ با همان ژست جواب دادم:
- اونی که زنده میمونه... همین گند نمیزنه به قصه؟
- ...
- یه چیزی بپرسم؟
- ...
- حسین کیه؟
خندید:
- تویی که.
و صدای زنگِ در بلند شد؛ مثل یک خیال از جلوم جَست، در را وا کرد و خندهاش – رو به جایی که ما نمیدیدیم- شکفت:
-
گفتم تحمل
نمیکنی!
داستان کوتاه: کیو
پاره 1:
فرقِ زیادی مابینِ ماکِرالها و موسیوندها نیست: یک سراب بینمان فاصله هست و مردهای آنها روی شانهشان موی بیشتری دارند؛ همین. البت رمه و دنیای ما بیحساب است و موسیوندجماعت دستش تنگتر است. اما روزی که خانزاشان به خواستگاری خواهرم آمد برادرم، فتحعلیخره، فاش کرد که هم حسبِ ما و هم نسبِ ما بلندتر است و: «هرّی! گوهر به گدا نمیدیم!»
منوچهر، که تا آن لحظه، سرخ و سفید، چارزانو نشسته بود ورِ دستِ ریشسفیدها و با متانتِ یک خواستگارِ نجیب سر تکان میداد، بلند شد یکی کوباند ورِ سینهی برادرم فتحعلی و فتحعلی با همهی هیبتاش پرت شد سینهی چادر و مهار رمبید روی سرش، پیشانیاش شکافت و از هوش رفت.
من خرد بودم؛ گوهر را دادیم و غائله خوابید. دست همدیگر را گرفتند رفتند یک گدار پایین تر، میانه ما و موسیوندها چادر زدند. پسرزایِ اول، فتحعلی یادش آمد که خودش بچهاش نمیشود؛ از حرص آنقدر مفاخره کرد و به آبا و اجداد پاییندست متلک پراند که موسیوندها از غیض ریختند بر سرِ اولین ماکرالی که دستشان میرسید -بر سرِ گوهر- و...
من خُرد بودم. ننه تنم را پیچاند لای چادرش تا حرفی نشنوم، اما دیدم؛ دیدم غروب شد و منوچهر بر سر جنازهی گوهر رسید. تابستان بود و تمام دنیا غمباد زده بود روی شرجیِ سراب. منوچهر هیچ نگفت. لشتِ گوهر را گرفت به کول و بُرد لب سراب. با ناخن و استخوان "گور"ی کند اما –انگار طاقت نکرده باشد- جنازه را خاک نکرد؛ شباشب تفنگ برداشت دو تا از برادرهای خودش را کشت و پشت به کوه فرار کرد. طفلشان ماند این میانه: یک پسر سبزهی عبوس بود با کلی پشم روی شانههاش. اسمش را گذاشتیم "کیو"؛ یعنی کبود، یعنی یکه، یکانه. ننهم زیر سینهی این عروس و آن عروس بزرگش کرد و مردنا، سپردش به من گفت: « حبیب! هومناک[1] پسرِ خودت بزرگش کن» شستم را گرفت توی دستهاش و سفارش کرد به جز خواهرزاش، شمعک، "مادر"ی بر سر کیو نیاورم.
اما شمعک را به من ندادند؛ دخترخالهام شد هوویِ چندم حرمسرای فتحعلی بلکه آتشی به اجاقِ کورش بیاورد. آن سال کیو بهانهام بود تا هر روز شمعک را ببینم و پیرتر بشوم. سرِ سال زدم توی سرِ دلم، کیو را گرفتم روی دندان و رخت کشیدم به جایخانهی منوچهر. در به روی ماکرال و موسیوند بستم و شدم دایه و دایی کیو.
اما اینها قصهی کیو نیست؛ کیو همهکارهی قصهی خودش بود: کیو قد کشید، طغس بود و سِرتق شد، همپای خودم زمستان را در ییلاق سرآورد و زنده ماند، شهردیده شد، کاپشن چرم پوشید و اولین موتور یاماهای منطقه را انداخت زیر پایش و عینهو پدرِ پدرسوختهاش هرکس خوشایندش نیامد یک مشت خواباند روی سینهاش. نه فقط احترام مرا، که احترام هیچ کس را نداشت؛ اما یادش داده بودم هر "گُه"ی میخورد حرف مفت نزند. وقتی خبر آوردند که کوبیده توی سر یکی یکدانه پسرِ فتحعلی کشیدمش یک گوشهای ترساندمش گفتم:
- اگر فتحعلی نصفِ اون مالی رو که نذرِ این پسر کرده شاباش بده سرت رو میذارن روی سینهات... دیگه نه بچهای! شر مجور!
فقط به قدر یک کلام نگاهم کرد گفت:«حرف مفت نزن!»
پاره 2:
سه نفری ایستادیم لب جاده و ایلمان را دیدیم که پیچید میانِ تنگهی کوه و دور شد. من بودم و فتحعلیزا و کیو. قرار بود تا بهار توی شبانهروزیِ شهر درس بخوانیم بلکهم تصدیق بگیریم. کیو، اولِ کمربندیِ خرمآباد، جدا شد و تا بهار ندیدیمش. گفتیم حتمکم تا حالا لات و لوتهای پشتبازار سر به نیستش کردهاند؛ دیگر داشتیم بهانه میجستیم جواب داییاش را چه بدهیم که غروبوقتی سر و کلهاش با کلاه لبهدار و شلوارِ بیتل، سوار یک بنزِ آریا پیدا شد؛ یک دخترِ سرلخت با عینکِ آفتابیِ گنده پشت رل نشسته بود که دستهاش روی دستهای کیو، آویزان دنده بود. پیاده شدند و دوتاشان بهمان دست دادند کیو دعوتمان کرد برای ناهار، یک کبابی تهِ بازار:
- هرکی هم حرفِ مفت زد بگو میدم کیو کبودت کنه.
ترسیدیم حرفِ بیخودی بزنیم. رفت و رفتیم. گذر اول چندتا بچهمحل افتادند دنبالمان به انگشت کردنِ فتحعلیزا. تا آمدیم اسمِ کیو را بیاوریم دو تا خواباندند بیخ گوشِ فتحعلیزا و یک تیپا هم مرا زدند. داشت از غریبی گریهمان میگرفت که دیدیم یک دست از میان جمعیت بالا رفت و "نفسکش" خواند بازار خلوت شد: کیو بود. در امانِ خودش بردمانِ سر موعد، تهِ بازار که آن دخترک هم منتظرمان بود شکممان را سیر کرد و برای دلجویی بلیط مسابقات محلی مشتزنی را گذاشت کف دستمان:
- انتخابی تیم ملیه.
امتحان داشتیم و فتحعلیزا رایاَم را زد نرفتیم؛ اما خبرِ یک بچه دهاتیِ مهاجرِ سرسخت که بعد از هر مسابقه با دک و پوزِ خونی، هار از توی رینگ بیرون میآمد و دستهاش را به نشانهی پیروزی میکوبید روی سینهاش تمام شهر را گرفت. همه ادایش را درمیآوردند تا بلکهم شبیهاش باشند. چندباری هم با همان دخترک آمد دمِ شبانهروزی دنبالمان و بعدش دیدیم چقدر سرپرست و دبیر و دانشآموزها پُزِمان را خریدارترند. فینال، مدارس تعطیل شد و شهر مثل مور یله شد سمت سالن تا ببیند کیو باز هم همان راندِ اول کار را تمام میکند یا نه. فتحعلیزا ماند خوابگاه؛ من هم نتوانستم چیزی از مسابقه ببینم ولی از چشمِ بقیه خواندم که کیو باخت؛ بد باخت و خیط برگشتیم.
داستان کوتاه
پاره 3:
رُک گفتم از اینکه جلوی چشمِ این ندیدهها، هی دامنم را بدهم پایین چندشم میشود. با انگشت، نرم روی گونهم کوفت و صورتم را هل داد:
- گه میخورن.
دستش سنگین بود؛ "من" بهتر از همه میدانستم. اگر خندهام را دوست نداشت تا حالا هزاربار دندانهام را خرد کرده بود. هزار بار قهر کرده بودم و دیده بودم چطور با دو انگشت دستم را میگرفت در نروم؛ چیزی نمیگفت؛ ولی غرورش بودم: نگهام میداشت و تمام تنم میشد پرکاهی لای آن دو انگشت. پدرم یک دسته دهتومانی نو گذاشت روی داشبورد و سفارش کرد به راند آخر نرسد. پس فرستادم گفتم کیو از فرماندار که هیچ، از شخص اعلیالحضرت هم حساب نمیبرد؛ پدر خندید و بلند بلند فحش داد:
- این پدرسوختههای پاپتی؟! همین گدا کورهها؟!
اینها را به کیو نگفتم؛ خودم را سپر کردم گفتم دعوا سر مناست؛ گفتم پدرم پول فرستاده تا ببازد و...
خواست از کوره در برود دستش را گرفتم گفتم:
- این بهتره یا یه عمر داماد سرخونهی فرماندار بودن؟
و از شنیدن اسمِ "داماد سرخانه" گر گرفت؛ خاموش، توی خودش رسوب کرد و فرو نشست. دیدم. دستش را از میان انگشتهام کشید بیرون، سرش را انداخت پایین پرسید:
- حریف، مهاجره؟
ولی نبود. پدر گشته بود نفرتانگیزترین بوکسور دولتی را گذاشته بود گوشهی رینگِ کیو. کیو گرم نکرد، رقص پا نزد، سینه سپر نکرد. همان مشت اول ولو شد روی زمین و همینکه داور تا 10 شمرد بلند شد سر بالا گرفت و من توی دلم به حریفش التماس کردم فرار کند برود لای طرفدارهاش. ولی نرفت. کیو دندان جرید و لثهبندش را تف کرد بیرون، افتاد به جان داور و حریف و هر که نزدیک میشد. مهاجرها «حیدر حیدرش کردیم!» سر دادند صندلیها را از ریشه درآوردند دویدند تا به دعوا برسند. سربازها در حفاظ ما را کشیدند بیرون و شب از رادیو شنیدیم که سیچهلتایی دماغ و دنده شکسته و آن بوکسور بیچاره زیر مشتهای کیو...
این پاپتیهای پدرسوخته به خیال خودشان پی افتخارند؛ ولی تغاری بشکند ماستی بریزد جهان به کامشان است؛ من نمیدانم اعلیحضرت چه صلاحی تراشیدهاند که اجازه نمیفرمایند با بولدوزر این کاسهلیسها را از پشتبازار بشوریم، شهر نفسی بکشد. اینان خود یاغیاند، مهاجرند، بیریشهاند، سرِ سربازِ مملکت را میشکنند؛ جلودار پیدا کنند، گرد بشوند، دیگر هیچ! میباید فیالفور امانشان را برید سرشان را کوفت پدرشان را درآورد؛ همینمان -هم- مانده مردِ اول شهر از بین اینان باشد. مژگان راه میرفت میگفت: «کیو...»
گفتم خفه! توی شهری که سپهبد افخم فرماندارش باشد اسم هر ننه قمری را علم نمیکنند. گفت بیبته نیست؛ از دو سر خانزادهست. گفتم صدتومان بیشتر میارزد؟ خندید؛ صدتومان دیگر گذاشتم روی داشبورد. گفت: «بحث غرور است» من خندهام گرفت... ذرهای به مادرش نرفته این دختر؛ سرسوزن سیاست ندارد. گفتم:
- پس هزار میدم پولِ خونش!
وا رفت. گفتم پس چه فکر میکند؟! نگوزیم نچسیم که حسنک خیار کاشته! مملکت شاه دارد، سرباز دارد، قانون دارد؛ گرهی را که با دست میتوان، به دندان نمیکشند. اینان عواماند. عقل ندارند: اگر بیگناهاند، گناهی به نافشان ببند؛ اگر درستکارند، سیخونکشان بزن تا بالاخره یکجای کار بلغزند. آنوقت خوارشان کن پدرسوختهها را تا قدرِ عافیت را بدانند. گفتم باید ببازد و بد هم ببازد: دورِ اول، با اولین مشت. حالا که خودش را تا اینجا بالا کشانده، بدتر میشکنیماش: دست از خونش میشوریم و کنار میایستیم: مردم بالایش آوردهاند، خودشان هم میکشندش پایین. این جماعت که با یک "هو" آمدهاند؛ با "هو"یی هم میروند دورش خالی میماند. بعدش حسابِ کابارهی این یارو با دولت؛ حساب می و تخته و بنگ و هروئین و هر کوفتی که پناهش بدهد با خودمان. دو روز بعد خوار و خفیف میآید به همین درگاه، گدایی. آنجا کافیست نه صدتومان، نه هزارتومان، که دوریال محبت ببیند؛ اهلی میشود.
فتحعلی خبر نداشت؛ من هم نوعروس بودم: شیر به سینهام نداشتم. این را هم بگویم: اگرشیرش ندادهام اما از جگرم هم جدا نبوده. هر روز غروب گرفتهاَمش به سینه و هرشب مادرش بودهام تا شیر آمده به سینهام، تا پا گرفته گردنکلفتی کند. این ریقنه که حالا صدایش میکنم از کومهاش نمیآید بیرون، یکروزی روزگاری سوار موتور که مرا میدید میایستاد خاموش میکرد گرد و خاک بخوابد تا من رد بشوم. بیخودی بچهام را چزاندند. این حرف نمیزند، گریه نمیکند؛ من بزرگش کردهام میدانم یک غصهای مرضی چیزی روی دلش هست که نمیپرد به این و آن. گفتند: «برگشته»؛ گفتم خوش آمده. گفتند: «از شهر انداختهاندش بیرون». گفتم زیادی مهمان بوده فکر کرده همه عین خودش سفرهدارند؛ برگشته خانهی خودش. گفتند:« آدم کشته» گفتم خون بدتر است یا ننگ؟ گفتند: «باخته!»؛ گفتم این حرفها کدام است! آدم یا میکشد یا میبازد. اما دلم ریخت؛ شب خواب مادربزرگش را دیدم که دستهاش را پشت کپل جمع کرده بود و با دلواپسی توی پرچینِ گوهر میرفت و میآمد. فرداش یک دست حلوا با روغن تازه و آرد الککرده پختم گذاشتم وردستِ بساط قوری و وافورِ فتحعلی، گفتم:
- یه فاتحه واسه مادرت بخون.
و منتظر ماندم؛ نشئه و کیفور، دستش را کرد توی حلق و داشت انگشتهاش را میمکید که درآمدم گفتم:
- واسه گوهرَم خوندی؟
- همون زمانی که رفت طویلهی بخت واسش فتحه خوندم.
دیدم هنوز سرِ دندهی خریّت است. باد انداختم به خایههاش:
- استغفرالله! بددل نباش خان! این حرفا کدومه. اگه اون منوچهرِ خدا بیخبر بدکاره بود مرحوم خواهرت یه تیکه گوهر بود. الهی نور به قبرش بباره؛ چراغِ این لونه بود. خوبیت نداره حالا که دستش از دنیا کوتاست...
دیدم هومناک بچهها، کونش را کرد سمتم و لبهاش جنبید به فاتحهخواندن که یعنی:« ولم کن!». پِسپسِ اول را که کرد شروع کردم تا حمد و سورهاش تمام نشده حرفم را بزنم:
- اون منوچهر گور به گور شده که معلوم نیست کجا اجلش سر اومده کفنش هم دستِ ما نیست؛ گوهرَم که طفلی تلف شد پای این وحشیا. یه بچه دارن...[سر چرخاند نگاهم کرد] ...یتیم و یسیر. زیر پایِ ماکرال و موسیوند. چشم مادرت نگرانشه؛ خواهرت نگرانشه. از سینهی زنت [کوبیدم روی سینه] شیر خورده؛ حلالزاده هم که به خالوش میره. مردونگی کن، بزرگی نشون بده سایهی بالا سرش باش. دست فتحعلیزا رو بگیر یه توکِ پا برو حالشو بپرس نذار رگ و ریشهش گم بشه فردا روزی ننگش بیخ ریشِ نسلت باشه که ماکرال و موسیوند کپرِ چندرشون را ببینن ریشخندمون کنن بگن...
- صدقالله العلی و العظیم.
پاره 6:
من زرورق ندیده بودم؛ چه برسد به گَرد. پدرم یکروز شال بست و ستره کرد رفت شهر یک بوکس سیگار همای فیلتردار و یک جعبه فندک چخماغی و یک متر زرورق خرید برگشت. فرداش همه را گونی کرد داد یک دستم، یک مثقال گَرد گذاشت آن یکی دستم و زد در کونم گفت:
- روزی یه پاکت سیگار، یه فندک و یه کفِ دست زرورق جدا میکنی؛ یه نخود گَرد میذاری روش میبری واسش میگی فتحعلیخان گفته تا داییت هست نمیذاره خمار بمونی. برو!
یک سگِ مردنی پای کپرشان خواب بود که اگر پا میگذاشتی روی گردهاش بیدار نمیشد. عمو حبیب نبود؛ کسی نیامد پیشواز. کیو در سایهی پشتی چرت رفته بود و پشه توی دهانش میجنبید. صداش کردم. چشم واز کرد، محلام نداد و دوباره بست... خودش بود؛ نه کلاه مانده بود به سرش نه چشمگیرِ کسی بود؛ اما چشمهاش، هنوز، همان بیخیالی را داشت. با انگشت کوبیدم پسِ کلهی پوکاش، بلند شد روبروم ایستاد اما نتوانست سرش را بالا بگیرد هومناک ماکیان مردهای گردنش یکوری افتاد هوارِ شانههاش. کوبیدم تختِ سینهاش گفتم:
- شنیدهم عینّ سگ خماری.
و مشتم را وا کردم سیگار و فندک را نشان دادم؛ خواست بگیردشان اما خودش را بزند به نشنیدن؛ بلندتر گفتم:
- باید پارس کنی.
و گَرد را رو کردم.
پاره 7:
خمار نبودم؛ جنس هم داشتم؛اما گرفتم. پارس کردم گرفتم. آنقدری شد که جان بگیرم کلنگ بردارم سنگلاخِ کنارهی سراب را بِکنم یکمتر و شصت/هفتاد سانت قبر درآورم؛ اما طول کشید: یک روز صدای خر در آوردم، یک روز موسیوند پالان انداخت به گردهام، یک شب ماکرال سوارِ شانهام شد "هی"ام کرد.
یک شب به دایی حبیب گفتم پدرم نه مرد بود؛ اگر بود باید تا تیرِ آخر از این مردم میکشت. گفت:
- منوچهر یه برنو داشت؛ برنوش سه تا تیر. دو تا در کرد این همه آدم افتاده تا حالا.
نپریدم بهاش. خودش شکار بود؛ جواب ندادم. آرزو داشت زهره داشته باشد شباشب تفنگ بکشد هردومان را راحت کند و نداشت. نه تخمش را، نه نایِ آرزوش را. لولیدم وسط جاجیم و تا صبح ساعتشمار کردم فتحعلیزا برسد. کرهخر یک پوزهبند آورده بود تا سیرک راه بیندازد. هفت هشت نفری از موسیوندها را هم شاهد آورده بود که حرفِ مفت بزنند و من نقلِ مجلسشان باشم. چانه آوردم جلو؛ فندک و زرورق را گرفتم. عرعر کردم؛ جنس را داد. کشیدم و دودِ آخر یادم آمد که دیگر نمیتوانم. دیگر طاقتم نمی... دستم را بردم بالا از بنِ دندان نفسکش خواندم و پریدم میانشان به جریدن... آی جریدم... آی جریدم... نشئهگیام که پرید دیدم نشستهام میان دو تا جنازه و دارم لشتِ فتحعلیزا را میکویم که دیگر صورتی برایش نمانده بود. حبیب بالای سرم، ماتش برده بود و پشتِ سرش از ماکرال تا موسیوند صدای شیون و تفنگ میآمد. گفتم:
- من تموم شدم حبیب.
و بلند شدم خودم را تکاندم گرد و فندک و زرورقم را گرفتم توی دست، رفتم توی چاله دراز کشیدم. داستان کوتاه
پاره 8:
کیو؟ کدام کیو؟ همان که از فرّاشها زن گرفت؟ زن نداشت؟! نمیدانم. اسم پدرش چه بود؟ منوچهر؟ همان که یک وانت داشت و سبزی و خیار ترککِش میکرد شهر؟ اگر همان باشد پدرِ پدر خرش دهسال پیش قول داده بود یکی از بیوههای تیرهشان را نکاحم کند. نکرد نامرد. فکر کنم بچههایش الان شهر باشند. گفتی از کدام تیره؟ ماکرال؟ ماکرال نداریم. همین منطقه چادر دارند؟ از کدام طایفه؟ موسیوند؟ موسیوند دیگر از کجایت؟! نکند سرابیها را میگویی؟! نه باباجانم. اینها سرابیاند. پدرتا پدرجدشان برادر بودهاند. فرقی هم مابینشان نیست. همهشان گردِ یک سراباند. مردهاشان خوب داس میزنند؛ دروگرند؛ جثه دارند، ولی زنشان آب و گلی ندارند... گفتی زن نداشت؟
داستان کوتاه
[1] . بسیار مانند؛ همانند.
داستان کوتاه: تمبی
بهدین اروند
برای "یحیی گندلی"
داستان کوتاه
این داستان قرار بود در مورد ِتمبی باشد؛ اما حالا که تمبی مرده است باید از جایی دیگر شروع کنم: از الجزایر.
تمبی عاشق الجزایر بود؛ عاشق هافبک شماره هفتش: قاسم الحاجی. ما وصفش را از تمبی شنیده بودیم که چطور توی بازی 1978 فرانسویها را دنبال توپ این طرف آن طرف زمین میکشانده و خطا میگرفته ؛ هفت بار به هفت شکلِ مختلف میزنندش اما هم گل میزند و هم یک پنالتی میگیرد. تمبی، این جایِ داستان میکوبد گوشهی ران میگوید:« امانِ از یارِ بد! باید خودش میزد» الجزایر آن بازی را دو بر یک میبازد و حذف میشود؛ اما نه برای تمبی. تمبی تک روتر از آن بود که تیمِ برنده را به بازیکنِ میدان ترجیح بدهد.
تمبی از پای تلویزیون بلند میشود، یک دست لباس شماره هفت الجزایر میخرد، یک جفت آدیداسِ استوک دار و دوسال بعد میشود آقای لیگ خوزستان. سالِ بعد شماره هفت صنعتِ نفت را به تن میکشد و آنقدر چستی نشان میدهد که نامش توی لیگ تخت جمشید سرِ زبان ها میچرخد. میگوید:« مارِسی[1] مونه می خواست»
- المپیک مارسی؟!
- ها؛ دعوتنومه فرستاد!
- سی چه نرفتی؟
- برُم فرانسه؟! صدسالِ سیاه! جوابشون دادُم: هری!
- اونا چه گفتن؟
- زدنُم... نامردا تو جنگ با توپ فرانسوی[2] زدنُم!
می خندم:« ها! فوتبال همینه؛ نزنی میزنن!»
چهارنسل دیدیمش که تکیه داده به عصایش و لبِهی خطِ غر میزند؛ با آن قد کوتاهِ درهم کوفته، ریبنِ دور طلایی و قیصریهای پاشنهتخممرغی یکپا آلکاپون بود؛ یک پا. قبل از بازی با عصاش روی زمین، مستطیلی کج و کوله میکشید میگفت:« یک ساعت و نیم، تمامِ دنیاتون همینه!»
چهارنسل کابوسش را عرق کردیم که دارد صلاه ظهر ما را پابرهنه روی خاک و آسفالت و چمن میدواند؛ پدر و پدر بزرگم دفاع آخرش بودهاند: تمبی هنوز به ریشخند میگوید:« هیشکی عینِ آقات بلد نیس رو به پشت بدوه» برادرم رسول هافبک شمارهی هفتش بوده و معروف است یک بازی از لجِ هم تیمیهایش همه را با تیپا بیرون میاندازد، لخت میشود وسط زمین، میدانداری میکند؛ با تمبی مرید و مرادند. تمبی میزندش توی سرم:« آخ اگه یه مو از رسول توو تن تو باشه...»
روزی که شماره هفت را داد دستم، مچم را سفت چسبید گفت:« اگه برادرِ رسول باشی نگهش میداری»
بازی داشتیم؛ زمینِ بالا. چمنش هلندی بود: یکدست پر؛ نفسمان را برید. عادت داشتیم توی زمین خاکیِ پایین پی توپ یَله برداریم ولی چمن، ساقمان را میچسبید نمیگذاشت تکان بخوریم. قبل از بازی تمام شدیم و آن آخرها دیگر پاسمان به هم نمیرسید. بچههای بالا داشتند کریِ مهاجم نوکشان را میخواندند که یکهو مهدی دانش توپ را از مهاجمشان قاپید، بلند فرستاد زیر پای من؛ اِستوپ کردم بردمش گوشهی زمین، توی دلم گفتم:« خودم میزنم»... دو نفر جلویم بود و دروازه؛ پا برداشتم اولی جا ماند؛ دومی آمد سینه به سینهام بدهد، تنهای راندمش کنار و... نرگس را دیدم؛ داشت از پشتِ دروازه رد میشد؛ نان داشت روی دستش و سر چرخانده بود به تماشا که پایم سست شد و مات ماندم... خندید؛ توپ قل خورد و بیرون رفت: درست عین خودم.
داستان کوتاه
تمبی پیراهن شماره هفتم را گرفت و جلوی همه عصاش را گذاشت روی سینهام خفتم داد گفت:« لیاقت نداری!»
خبرش زود پیچید و شدم اولین شماره هفتی که لخت میماند. رسول جوابِ سلامم را خورد و آقام خانه راهم نداد؛ شب را رفتم خانهی مهدی دانش؛ پرسیدم:« تمبی بعدِ مُو چه گفت؟»
خمیرترش روی ورم مچش ضماد می کرد.
- گفت اگه بازیِ بعدُ نبریم کونمون پارهست!
- نگفت کی شماره هفته؟
- لابد کریمو.
و من، همانجا، برای تمام عمر از کریمو متنفر شدم؛ حتی وقتی فهمیدم نرگس خواهر کریموست نتوانستم ذرهای به حرمتِ خواهربرادریشان علاقهمندش باشم. صبح طاقت نیاوردم کولر را خاموش کردم مهدی بیدار شد؛ گفتم:« دانش! او دختر هیچیش به کریمو نرفته»
گفت:« گه نخور!» و خوابید.
...داستان کوتاه
چشم! شاید بهتر باشد از نرگس شروع کنم؛ من هنوز دوست دارم از نرگس شروع کرده باشم:
نرگس زندگی بالغ بر 274 جوان شوشی را کبریت کشید سوزاند. من و مهدی دانش یک نشئهگی دوا[3] را صرف شمردن کردیم تا یادمان آمد چقدر بیشتر بودهایم؛ یک بر یک 274 نفر را شمردیم و یادمان آمد بین این همه ”من” بودم که شماره هفتشان بودهم...
وقتی تمبی شماره هفت را به کریمو داد تا یک هفته سرم پایین بود؛ شانههام شل نمیگرفت تا سینه بدهم جلو. با همان قوز رفتم درِ خانهی تمبی، گردن کج کردم گفتم:
- اومدُم پی پیرهنم.
خندید:
- افتاده خونهی ما؟
- اذیتم نکن تمبی.
- چه اذیتی؟
- سی چه شماره هفتِ مُونه...
- چه؟! شماره هفتِ "تو"؟
- ها! شماره هفتِ خودم!
- حیف نیست تو شماره هفت، قاسم الحاجی هم شماره هفت...؟
- ای به قبر پدر الحاجی/
شترق خواباند بیخ گوشم؛ عصاش لق خورد اما خودش را نگه داشت صاف زل زد توی چشمهام:
- لیاقتشو نداری!
و در به روم بست؛ ولی صدای عصاش نیامد. از پشت در گفتم:
- غلط کردم تمبی!...
- ...
- گیرم که میگم.
- ... گیرِ خواهر کریمو همتیمیت؟
هیچ نگفتم؛ همانجا از تمبی و الجزایر و شماره هفتش بدم آمد، از شرم خودم بدم آمد و لجم گرفت. توی دلم گفتم: «خودم تیم میزنم...»: اول مهدی دانش را آوردم سمت خودم؛ دو نفری هفت هشت نفر را از تیم کشاندیم بیرون، چند نفر از چایخانهها جُستیم و با چندتا تعویضی از تیمِ بالا خودمان را جمع و جور کردیم شدیم یک تیم: اسمش را گذاشتیم «فرانسه» و پیغام دادیم حریف میطلبیم. و البت تمبی، چند ماهِ اول، به روی خودش نیاورد؛ ندیدمان. از لج همهی بازیهامان را برده بودیم اما حرص، حسی که تهِ دل همهمان باقی بود، حرص باخت بود. با قلدری رسول را واسطه میفرستادیم ولی تمبی به رسمیّت نمیشناختمان؛ به چشمش نیامدیم و راضی به بازی نشد تااا روزی که مهدی دانش خبر آورد:« مخ زدم طلا! بگو فورواردمون بازی بعدی کیه؟!»
- لابد کریمو!
- ها.
دلم ریخت؛ نمیدانم
چرا اما دوست نداشتم تمبی اینقدر تنها...
خودم را جمع و جور کردم گفتم:
- میدونه خو مُو شماره هفتم؟!
- خیالت تخت!
اما با کدامِ دلِ قرص؟تمبی همان شب پسغام داده بود به رسول و تنها دو جمله:« جمعه، ساعت هفت، زمینِ بالا؛ دست لباس ما مشکیه»
خوابم نبرد؛ پلک نزدم تااا جمعه. بیست سوت[4] شیشه کشیده بودم و نفهمیدیم کی ساعت هفت شد... چمن غلغله بود. پیرمردها چارپایه کشیده بودند بیرون و گوشهای از زمین تسبیح می چرخاندند، آنهایی که میانسال بودند دستِ بچههاشان را گرفته آمده بودند و جوانترها به ریشخند شعار میدادند:« تمبی و الجزایر... برنده ست! برنده ست!» ولی خبری از خود تمبی نبود. عادت داشتیم قبل از همه کنارهی خط ببینیمش ولی نبود. گیجاگیج چشم میچرخاندیم و همدیگر را میدیدیم که دنبالش میگردیم. به مهدی دانش گفتم:
- به شرفم داره نگامون می کنه!
- ...
- یعنی ترسیده؟
- تمبی؟!
- خودِ خودش! پ کجاست؟
- یکینه بذار دفاع آخر؛ مو برم دنبالش.
- مهدی؟
- ...
- ترسیدی؟
- گه نخور!
... ولی از دلِ خودم خبر داشتم؛ هردومان آشوب بودیم. رفتنا پرسید اگر صدای تماشاچیها بلند شد از کجا بفهمد کدام تیم گل زده؛ گفتم کسی برای ما دست نمیزند.
داستان کوتاه
رسول تیم را گرم کرد و ارنج چید. تمبی از نوجوانان یار گرفته بود یک مشت بچه را فرستاده بود روبرومان. جُستم: شماره هفتی نداشتند و چشمهاشان از نگرانی دودو میزد اما تمبی یادشان داده بود-حتماً یادشان داده بود- نگرانیِ همیشه بزرگتر «باخت» است. ترس، چغرشان کرده بود پا به پامان میدویدند. بازی را بردیم روی هوا؛ کریمو توپ را کشید روی دروازه بلند شدم با سر راندمش سمت تیرک، گلرشان جا ماند رفت توی گل. توپ را آوردم وسطِ نیمه کاشتم که بترسانمشان. دم به دم تماشاچی میآمد و پدرم را که میان جمعیت دیدم دوزاریام افتاد قضیه جدیتر از این حرفهاست. آن آخرها از گوشهی خط استارت زدم و صدای رسول را شنیدم که داد زد سرِ دفاعشان:« بزنش!» و دفاعشان دیر جنبید تکلش به ساقم نرسید توپ را رد کردم کوباندنمش طاقِ مخالف. کسی دست نزد و من تشنهترم میشد. توپ را گرفتم زیر بغل، کاشتم وسط نیمه تا نشان بدهم چقدر جر دارم اما داور سوت زد راحت شان کرد.
با هر چنگ و دندانی بود جنم نشان دادند نیمه اول «دو: هیچ» رفتیم سمتِ رختکن؛ نفس داشتند اما ساقهاشان شروع کرده بود به لرزیدن. دمِ رختکن مهدی دانش مچم را گرفت کشاند گوشهای گفت:
- تمبی مُرد.
و توی چشمهای هم ماتمان برد
...
شاید بهتر بود از اول در مورد این پایان مینوشتم. آدم اغلب میداند اولینهاش کدامند؛ معمولا میداند اولین بار کجا کسی را دیده، اولین دردها و اولین پیروزیهاش یادشاند. اما آخرین بارهاش را نه. هیچ کس نمیداند آخرین بار کی و کجا اتفاق میافتد و همیشه امیدی هست؛ اما مهدی دانش مطمئنم کرد که ریبن را از روی چشمهای تمبی برداشته و تمبی بیدار نشده؛ یقینم داد توی اتاقکش، روی تختِ پایه کوتاهش، پیراهنِ شماره هفت لای دستهاش، مُرده و پیراهن را نشانم داد: شسته و پاک: هفتِ الجزایر. دلم را قرص کرد این آخرین بازیِ تمبی است و دیر یا زود خبرش...
... داشتیم میپوکیدیم. پایپ از ساک درآوردیم به کشیدنِ شیشه. کشیدیم و گریه کردیم، زل زدیم به هم دیدیم چقدر شرممان میآید. کشیدیم و عهد بستیم تمبی توی بازیِ آخرش بازنده نباشد. لخت شدم شماره هفتِ فرانسهام را دادم دستش، مچش را چسبیدم گفتم:
- دانش! اینو میدی دستِ کریمو!
- پ خودت؟
- ... مُو نیستم. اینو میدی دستِ کریمو؛ اگه نپوشید...
- پ مُو؟
- نزنی میزنمت!
چشم بالا گرفت تماشام کرد. گفت:
- آخرش اینه؟
- ...اینو میدی دستِ کریمو؛اگه نپوشید...
حرفم را خواند. سر انداخت پایین گفت:« گه میخوره»...
بغلش کردم، بوسیدمش، لخت رفتم بالا سرِ الجزایر. رسول داشت غر میزد. دید بازیکنهاش سر چرخاندهاند سمتی دیگر، حرفش را برید و رو برگرداند از دیدنم ترش کرد. سینه دادم جلو گفتم:« اومدم شماره هفت باشم!»
- شماره هفتی پیش مُو نداری.
پیراهن را نشانش دادم؛ شسته و پاک. گفتم:
- خودم دارم. از دستِ تمبی هم گرفتم.
- اصلا تو اومدی بالا سرِ تیم حریف چه زری میزنی؟ برو با مربیت بیا.
و رو برگرداند تا حرفش را پی بگیرد نالیدم:
- اعصاب ندارم رسول! خودمو خودتو تمبیو می ذارم سرِ هم...
و از اسمش بغضم گرفت.
همه با تعجب نگاهم می کردند؛ نه مرا، و نه پیراهنم را باور نداشتند؛ با شماره هفتِ الجزایر زمین را شخم میزدم و توپ را به دندان گرفته جلو میبردم. من یوهان کرایف نبودم که لحظهی آخر تیمم را ترک کنم؛ سباستین گری هم نبودم که پیش از بازی از این تیم به تیم مقابل بروم؛ رسول هم نبودم که زورم به همتیمیهایم برسد لخت شوم وسط زمین عربده بکشم. من هیچ وقت بهترین بازیکن شهرمان هم نبودم؛ من آن بودم که دو هیچ از خودش عقب بود.
تمامِ فرانسه یک طرف، مهدی دانش یک طرف؛ شرم داشتیم و نگاهمان به توپ بود که دوچارِ هم نشویم. یک بار، دقیقههای شصت/شصتوپنج خودمان را با هم تنها دیدیم. هیچ کس پشت سرش نبود و توپ میانمان ول افتاد. خیز برداشتیم و از دلِ هم خبر داشتیم: قرار نبود به یک نمایشِ ساختگی راضی باشیم. پا بلند کرد بزند زیرِ توپ و من چستی نشان دادم با پای مخالف نیشی به توپ زدم و جلو افتادم؛ دانش، با تمام قوه، جای توپ، ساقم را کوبید و من نیفتادم. والله شنیدم ساقم تَقّه کرد و نایستادم؛ جا ماند. درد دویده بود به صورتم و جوری گُلِر را نگاه کردم که دانست به دندان هم شده می جومش و ردش میکنم. شل کرد. خودش را باخت. با بغلپا سراندمش گوشهی تور.
با ساقِ لنگ، توپ را گرفتم زیر بغل، تِلِق تلق، خودم را رساندم سرِ نیمه کاشتم. توی راه یکی زدم پشتِ مهدی و دانست چه میگویم. چند نفری کف زدند و شعارها کمی واگشت. اما رسول هنوزا با اخم نگاهم میکرد. بیست دقیقه/ یک ربع مهلت داشتیم و آنقدر میزدندم که وقتی نوک پنجهام را میگذاشتم زمین، رگ به رگِ وجودم تیر میکشید. اما به زورِ شیشه سرپا بودم، حرص میژاییدم. له و له، از این سر میدان تا آن سرش میدویدم و کسی یارم نبود. بهام پاس نمیدادند. توپ از حریف میگرفتم و پاسش که میدادم از کفم میرفت؛ توپ را زیرِ پای خودم نگه میداشتم، خطا میگرفتم، خودم میایستادم پشتِ توپ، میکوباندمش سمتِ دروازه و پایم قوه نداشت؛ نمیشد. گل نمیشد.
دست به کمر، وسطِ زمین ایستاده بودم و عین پرچمِ کرنر لق میخوردم. زبانم شده بود یک تکه چوب خشک توی دهانم که مزهِ گه میداد. دلم میتپید اما نایم نبود بدوم، منتظر مانده بودم یک توپِ ولگرد بیاید زیر پایم. و آمد. گلرمان سانترشان را از روی سرِ کریمو قطع کرد و، به هوای ضدحمله، کوبید زیر توپ و توپ صاف آمد نشست روی سینهام وسط میدان. انگار دنیا را دادند بهام. دیدم که تمامِ فرانسه، یک بر یک تماشاچیها و زمین و زمان برگشتند و مرا نگاه کردند. دیدم کریمو لعنت فرستاد، رسول مشتش را گزید و مهدی دانش استارت زد به سویم...دستشان به من میرسید تکهتکهام میکردند؛ اما دستشان به من نمیرسید. توپ زیر پایم، شمارهی هفتِ الجزایر پشتم، بال درآورده بودم. درست که لاشهام سنگین بود، درست که ساقم به اختیار نبود، درست که پاهایم به هم فحش میدادند اما ترسِ بزرگتر، همیشه "باخت" است. سر برنگرداندم اما میدانستم گرومگروم صدای پای مهدی است که از پشت سر نزدیک میشود. دنیا صدا میشد توی سرم میپیچید. تلو میخوردم و مهدی هنوز خمار نشده بود؛ تندتر پا برمیداشت. داشت میرسید بهام و نفسهاش از پشت به گردنم میخورد؛ سردم میشد... همهی جانم را جمع کردم تا شوت بزنم که مهدی نامردی نکرد با جفتپا، از پشت، آوار شد روی تنم دِروم کرد. پرت شدم توی هجدهقدمشان و با صورت زمین افتادم.
داور سوت زد؛ پنالتی بود... از درد سِر بودم؛ گیج بودم و سردم بود اما توی دلم گفتم:« خودم میزنم»
... داستان کوتاه
توپ را عین بقچهای که تمام زندگیام را تپانده باشمش گرفته بودم زیر بغل، خون از دماغ و پوزهام سرازیر، ایستاده بودم پشتِ نقطهی پنالتی. جمعیت چنبره زده بود روی دروازه.
توپ را کاشتم و پشتش گارد گرفتم؛ زبان کشیدم روی لبها و تف کردم. سرخ بود؛ خون داشت. رسول درِ گوشم گفت« گل نکردی نیا بیرون!» و بچههای بالا کُری میخواندند:« به یک ورش! به یک ورش!»... مثل غریبهها سر میچرخاندم و مهدی را نمیدیدم. تنها بودم. با دروغم تنها بودم. پلکهام را روی هم فشار دادم تا یادم بیاید کجا ایستادهام؛ زور زدم تمبی را، مهدی را و خودم را به یاد بیاورم. چشمهام را بستم و به خودم نهیب زدم: هوشیار باش!
داور سوت را زد. از جا کَنده شدم خیز برداشتم که شنیدیم کسی بلند فیره کشید:« تمبی مرد!»...
درجا خشکم زد. خودم میدانستم اما همینکه با صدای بلند شنیدمش وا ماندم. انگار اولین بار بود که میشنیدم؛ انگار اولین بار بود که باورش میکردم. صدا دوباره از پشتِ جمعیت بلند شد؛ اینبار با گریه:« تمبی... مرد!» و قیامت در گرفت. مردم یله شدند توی زمین، کسی توپ را قاپید، کسی دیگر از هول پایش پیچ خورد، کسی بغضش ترکید و دروازهبان از جلویم در رفت، بازی ول شد. کسی نایستاد پنالتی آخر را تماشا کند و من تنها توی زمین باقی ماندم؛ برای همیشه. رو به دروازهی خالی.
یکبار به مهدیدانش گفتم بیا ترک کنیم. گفت:« خودت مونه انداختی توش حالا میگی بذاریم کنار؟!» گفتم آخر با این پان[5] که میچسبانیم پشتِ لب، هروقت تف میکنم میروم توی حال و هوای آن پنالتی، میایستم پشتِ توپ؛ دلتپه میگیرم. سینهاش را ندارم.
آبِ دهنش را پرت کرد انداخت به لبهی بلوار که از بزاقِ پان یکدست قرمز بود. گفت:
- هنو اونجایی؟
گفتم:
- ها! دوس دارم برگردم از یه جای بهتر شروع کنم.
زبان کشید روی لبهاش پرسید:
- آخرش همینه؟
پایان.
سوم شهریورِ 1397
داستان کوتاه
[1] . المپیکِ مارسی؛ نام تیمی باشگاهی در لیگِ فرانسه.
[2] . نوعی توپِ جنگی؛ مورد استفاده در جنگ تحمیلی از طرف دولت بعث عراق.
[3] . نامی برای هروئین
[4]. واحد اندازهگیری مادهی محرکِ شیشه.
[5] . نوعی ماده ی مخدر که از دانه درخت آرکا کاتچیو استفاده می شود، دانه این درخت باعث قرمزی رنگ دهان می شود و آب دهان افرادی که این دانه را مصرف می کنند به رنگ قرمز درمی آید.
داستان کوتاه