واکه

واکه

صفحه‌ی ادبی داستان یادداشت و جستار | بهدین اروند
واکه

واکه

صفحه‌ی ادبی داستان یادداشت و جستار | بهدین اروند

داستان کوتاه | تمبی | بهدین اروند

    این داستان قرار بود در مورد ِتمبی باشد؛ اما حالا که تمبی مرده است باید از جایی دیگر شروع کنم: از الجزایر. 

تمبی عاشق الجزایر بود؛ عاشق هافبک شماره‌ هفتشقاسم الحاجی. ما وصفش را از تمبی شنیده بودیم که چطور توی بازی 1978 فرانسوی‌ها را دنبال توپ این طرف آن طرف زمین می‌کشانده و خطا می‌گرفته ؛ هفت بار به هفت شکلِ مختلف می‌زنندش اما هم گل می‌زند و هم یک پنالتی می‌گیرد. تمبی، این جایِ داستان می‌کوبد گوشه‌ی ران می‌گوید:« امانِ از یارِ بد! باید خودش می‌زد» الجزایر آن بازی را دو بر یک می‌بازد و حذف می‌شود؛ اما نه برای تمبی. تمبی تک روتر از آن بود که تیمِ برنده را به بازیکنِ میدان ترجیح بدهد.

تمبی از پای تلویزیون بلند می‌شود، یک دست لباس شماره‌ هفت الجزایر می‌خرد، یک جفت آدیداسِ استوک دار و دوسال بعد می‌شود آقای لیگ خوزستان. سالِ بعد شماره‌ هفت صنعتِ نفت را به تن می‌کشد و آنقدر چستی نشان می‌دهد که نامش توی لیگ تخت جمشید سرِ زبان ها می‌چرخد. می‌گوید:« مارِسی مونه می خواست»

–        المپیک مارسی؟!

–        ها؛ دعوت‌نومه فرستاد!

–        سی چه نرفتی؟

–        برُم فرانسه؟! صدسالِ سیاه! جوابشون دادُم: هری!

–        اونا چه گفتن؟

–        زدنُم… نامردا تو جنگ با توپ فرانسوی زدنُم!

می خندم:« ها! فوتبال همینه؛ نزنی می‌زنن!»

چهارنسل دیدیمش که تکیه داده به عصایش و لبِه‌ی خطِ غر می‌زند؛ با آن قد کوتاهِ درهم کوفته، ریبنِ دور طلایی و قیصری‌های پاشنه‌تخم‌مرغی یکپا آلکاپون بود؛ یک پا. قبل از بازی با عصاش روی زمین، مستطیلی کج و کوله می‌کشید می‌گفت:« یک ساعت و نیم، تمامِ دنیاتون همینه!»

چهارنسل کابوسش را عرق کردیم که دارد صلاه ظهر ما را پابرهنه روی خاک و آسفالت و چمن می‌دواند؛ پدر و پدر بزرگم دفاع آخرش بوده‌اند: تمبی هنوز به ریشخند می‌گوید:« هیشکی عینِ آقات بلد نیس رو به پشت بدوه» برادرم رسول هافبک شماره‌ی هفتش بوده و معروف است یک بازی از لجِ هم تیمی‌هایش همه را با تیپا بیرون می‌اندازد، لخت می‌شود وسط زمین، میدان‌داری می‌کند؛ با تمبی مرید و مرادند. تمبی می‌زندش توی سرم:« آخ اگه یه مو از رسول توو تن تو باشه»

روزی که شماره هفت را داد دستم، مچم را سفت چسبید گفت:« اگه برادرِ رسول باشی نگهش می‌داری»

بازی داشتیم؛ زمینِ بالا. چمنش هلندی بود: یکدست پر؛ نفس‌مان را برید. عادت داشتیم توی زمین خاکیِ پایین پی توپ یَله برداریم ولی چمن، ساق‌مان را می‌چسبید نمی‌گذاشت تکان بخوریم. قبل از بازی تمام شدیم و آن آخرها دیگر پاس‌مان به هم نمی‌رسید. بچه‌های بالا داشتند کریِ مهاجم نوک‌شان را می‌خواندند که یک‌هو‌ مهدی دانش توپ را از مهاجم‌شان قاپید، بلند فرستاد زیر پای من؛ اِستوپ کردم بردمش گوشه‌ی زمین، توی دلم گفتم:« خودم می‌زنم»… دو نفر جلویم بود و دروازه؛ پا برداشتم اولی جا ماند؛ دومی آمد سینه به سینه‌ام بدهد، تنه‌ای راندمش کنار و… نرگس را دیدم؛ داشت از پشتِ دروازه رد می‌شد؛ نان داشت روی دستش و سر چرخانده بود به تماشا که پایم سست شد و مات ماندم… خندید؛ توپ قل خورد و بیرون رفت: درست عین خودم.

تمبی پیراهن شماره هفتم را گرفت و جلوی همه عصاش را گذاشت روی سینه‌ام خفتم داد گفت:« لیاقت نداری!»

خبرش زود پیچید و شدم اولین شماره هفتی که لخت می‌ماند. رسول جوابِ سلامم را خورد و آقام خانه راهم نداد؛ شب را رفتم خانه‌ی مهدی دانش؛ پرسیدم:« تمبی بعدِ مُو چه گفت؟»

خمیرترش روی ورم مچش ضماد می کرد.

–        گفت اگه بازیِ بعدُ نبریم کونمون پاره‌ست!

–        نگفت کی شماره هفته؟

–        لابد کریمو.

و من، همان‌جا، برای تمام عمر از کریمو متنفر شدم؛ حتی وقتی فهمیدم نرگس خواهر کریموست نتوانستم ذره‌ای به حرمتِ خواهربرادریشان علاقه‌مندش باشم. صبح طاقت نیاوردم کولر را خاموش کردم مهدی بیدار شد؛ گفتم:« دانش! او دختر هیچیش به کریمو نرفته»

گفت:« گه نخور!» و خوابید.



برای خوانش متن کامل و دسترسی به فایل صوتی و pdf  داستان کوتاه «تمبی»، برگزیده  نخست هیات داوران اولین دوره جشنواره داستان کوتاه پرراس کلیک کنید. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد