صفحه جُستار واکه

صفحه جُستار واکه

آرشیو ادبی جستارنویسی معاصر فارسی | جستارشناسی و یادداشت‌های پراکنده | بهدین اروند
صفحه جُستار واکه

صفحه جُستار واکه

آرشیو ادبی جستارنویسی معاصر فارسی | جستارشناسی و یادداشت‌های پراکنده | بهدین اروند

داستان کوتاه: این‌ها را را چگونه می‌نویسند؟!

داستان کوتاه بهدین اروند

 داستان کوتاه: این‌ها را را چگونه می‌نویسند؟!
بهدین اروند




«...عدد صحیحش این است: سه‌میلیونُمِ ثانیه:" قلب در هنگام سرفه‌کردن سه‌میلیونم ثانیه از کار می‌افتد" و آقام درست سه میلیونم ثانیه با مرگ فاصله داشته که سرفه‌اش گرفته، مرده است.»

قبل از مراسم چهلم شور کردیم که حرف مان همین باشد؛ این بهترین شرح عزایی بود که می شد از ماجرای سنگکوبِ آقام ساخت.  قرارمان بر این شد چیزی از حشیش کشیدنش به میان نیاوریم و من تا چهلم با مادرم «سه میلیونم ثانیه» گفتن را تمرین کنم؛ بیچاره مانو از بس فیره ی عزا کشیده و به سر و گردن کوبیده بود حلقومش ورمِ داشت؛ صدا از نایش بیرون نمی آمد. همه ی حرف هایم را با حوصله شنید، صورتش را از اشک های تازه پاک کرد و نالید:« اگر کسی شنید و خنده اش گرفت... دق می کنم وحید!»

 

فرشاد هم بار اول که شنید پلِکی زد زیر خنده:

-          جُک می گی؟! بابای آدم که این جوری نمی میره.

-          خیلی هم می میره!

-          ...

-          حالا می گی چکارکنم؟ زِرتی بگم حشیش می کشیده سرفه ش گرفته مُرده؟

-          چرا یه سَر نریم جلسه ی آقا ذبیح؟

-          که چی؟

-          اونا این حرفا رو بهتر بلدن؛ هفته ی پیش یکی شون اُوِردُز کرده بود؛ بگو چجوری؟

لپ هایش از خنده پر شد:

-          یارو خون بدن شو کااامل عوض کرده بوده ترک کنه؛ لغزش می کنه، دوباره می شینه پای بساط... حالا چی؟ بدنش پاااااک!

-          همه ی خونِش رو عوض کرده بودن؟

-          ها!

-          چجوری؟

-          حالا گوش کن؛ می شینه پای دَوا،  سیرِ دلش می کشه... رگایِ کلّه ش درجا می ترکن! من دیدمش: انگاری نارنجک قورت داده بود! حالا اینا توی جلسه شون چی می گفتن:سوءِ چی...ها! سوءِ مصرف! ذبیح می گفت "شرحِ فوت همراهِ قدیمی مان، بر اثر سوء مصرف"

-          ...

-          دو تا جلسه ی اِن اِی بریم کلی از این حرفای قلمبه یاد می گیریم.

-          ...

-          می گم این قضیه ی سه میلیونم ثانیه راسته یا از خودت درآوردی؟

-          چرا؟ خنده دارش کرده؟

-          نه اتفاقا باحاله: رسمیش کرده؛ انگاری اخباره... حالا راسته؟

-          ها.

چشم هایش گِرد شد:

-          پُکِ چندم بوده ؟

..

عمو پناهی شانه ای بالا انداخت که:

-          بابای تو بوده؛ چرا از من می پرسی؟

فکر کرده بود خبری است؛ هول بَرش داشته بود می خواهم بهانه ای بجورم و از این ماجرا  باجی بگیرم. آمد اخم کند و خودش را تلخ بگیرد که جوابش دادم:

-          اقام خدابیامرز همیشه می گفت مو لای درز حساب و کتاب عمو پناهی نمی رود. می گفت اگر حساب و کتابی هست حرف عمو پناهی سندتر است.

 عشق کرد! چین و چروکی را که به پیشانی داد بود به خنده وا کرد. شکمش را از لای کیسه های برنج عبور داد، از تهِ دکان آمد نشست روبرویم؛ دست برد چرتکه ی معروفش را از روی ترازو برداشت گذاشت بین مان روی پیشخوان:

-           هجده تا کام گرفت؛ خودم شمردم! قشنگ حواسم بود!

و انگشت برد لای مهره های چرتکه و لب جُنبه گرفت:

-          هجده تا سه کام می کند به عبارتی پنجاه و شش کام؛ دو تا پکِ اضافه هم زد. پنجاه و شش بعلاوه ی دو، می کند به عبارتی...

 پنجاه و شش پُک و دو سگ کِش!

البت عادت عمو پناهی است که بی شرف باشد. هر جور آن چرتکه را بچرخاند باز هم یک «خُرده» ای باقی می ماند؛ این خرده پول سیاههایی هم که می چسباند تهِ حساب های بی در و پیکرش برای این است که ادعا کند دقیق است، تیز و بز است، کلی زحمت کشیده و چرتکه انداخته که این «خُرده مانده ها» را هم درآورده؛ وقتی می پرسی "چقدر می شود؟" رندانه یک رقمِ بلند بالا از ریال و قِران و تومان می چسباند تهِ قیمت که لحظه ای هم به حساب و کتابش شک نکنیم؛ هیچ کس هم جز خودش این رقم حوصله و سواد ندارد... مانو که اصلا سوادِ صفر شمردن ندارد؛ آن بی شرف پول بیست و سه روزمان را  می گوید "هشتاد و پنج هزار و هفتصد و بیست تومان" و این آدمِ ساده باور می کند. کیف پولش را روی پیشخوان خالی می کند ولی کم است؛ باز هم یک خرده حسابی بدهکار می شود و صدای عموپناهی را از پشت حلب های روغن می شنود که:« خب چادرت را برعکس کن!»

چهارهفته است قرار است خونش را بریزم! این اصغرلاستیکی  پفیوز نمی آید پنجری چرخ جلو را بگیرد. الان سه روز است فرشاد را فرستاده ام دنبالش، نیامده.از زمانی که اعلامیه ها را از در و دیوار می کندیم تا حالا ندیده ام اش؛ پیدایش نیست. یادم هست من و فرشید داشتیم گچ های اعلامیه ی آقا یدالله را با کاردک می کندیم که سر رسید. کتی سورمه ای رنگ را عین گونی پیچانده بود به تنش و سر تاسش عرق کرده بود. قضیه را که پرسیدم اول سرخ شد. به جهد از زیر از زبانش کشیدیم گفت "پک  بی ی ی ی ی ی یستم" بود و "بیستم" را خیلی کشید. عادتش است؛ همه چیز را کش می دهد، الکی که به اش نمی گویند اصغرلاستیکی. فقط یک پنچری گرفتنش چهارهفته طول کشیده... چهار هفته است خونم می جوشد و قضیه ی هشتاد و پنج هزار و هفتصد و بیست تومان و آن حرف عموپناهی- این چه «عمو»یِ مزخرفی است که از زبانم نمی افتد؟-  از کله ام نمی پرد. وقتی آقام زنده بود که جرئتِ گنده گوزی نداشت؛ آقام مرا می فرستاد دمِ دکانش و می سپرد که:« به اون نشئه خورِ لاشیِ لجن بگو پول جنسی رو که دیشب کشید یا بسلفه نقد بده یا برنجِ تایلندی و نوشابه ش کنه!» و مگر کسی دلش را داشت که برنج و نوشابه را توی کیسه به دستم ندهد... گداصفتِ ترسو حالا تخمدار شده متلک می پراند. وقتی یادم می آید مانو که رسید خانه چه جور با ترس نگاهم می کرد دوست دارم بال دربیاورم بروم خرخره اش را بجوم؛ بیچاره مانو رنگش رنگِ گچِ مرده بود. همانطور که می لرزید لاشه اش را لخت لخت کشاند توی پستو، تهِ آشپزخانه کز کرد. این لعنتی هنوز پنچر نبود، رفتم کنارش دیدم سرش را گرفته توی دست و انگشت هایش می لرزند. گرفتم شان؛ یخ کردم... دوست داشتم شکم خودم را جِر بدهم غصه ی او بنشیند؛ اما هیچ کاری از دستم ساخته نبود! هیچ کاری جز اینکه زودتر راهی بجورم قصه ی آقام را بسازم؛ وگرنه هرچقدر پسِ روسری اش را بوسیدم بغضش نشکست؛ گریه نکرد.

 جز برای فوتِ آقام گریه نکرد؛ اما هیچ وقت هم از تهِ دل نخندیده است. من چشم هایش را وقتی به ساعتِ «آماکس»ِ آقام نگاه می کند دیده ام؛ روشنا دارد. اگر آقام این زن را و این ساعت را همراهش نداشت هیچ کس باور نمی کرد از «قاف» آمده باشد؛ دهِ شان را می گفت. اسمش قاف بود. هیچ کس در شهرک مان نامش را نشنیده بود؛ البت کسی چنو ساعتی هم ندیده بود، چنو  چشمی هم. همین چشم ها و همین ساعتِ آماکس اعتباری است برای قصه ی اقام؛ عین قضیه ی «سه میلیونم ثانیه» که اعتباری است برای شرحِ فوتش. وگرنه اگر بخواهی همین جور سرسری را تعریفش کنی جالب نمی شود؛ هرچه نباشد شرحِ فوتِ پدرِ آدم است: باید جور دیگر باشد؛ باید طرف صحبتت را وادار به غمی سنگین کنی؛ به اش سوز بده؛ باید از یک مسجد باشکوه و فیروزه ای رنگ حرف بزنی؛ باید بجای یدالله یابو و اصغر لاستیکی با آن کُت و کَله، کلی آدم شیک را بکشانی توی تشیع جنازه و چند نفری را هم شاهد بیاوری که شب پیش خواب پدرت را دیده باشند؛ طبَق طبَق خرمای درجه یک، از آن نرمینه های بدون هسته اسم ببری و دسته های گل را از قلم نیندازی؛ باید یک «سوگواری شاهانه» ساخت؛ نه اینکه زرتی بگویی حشیش می کشیده و عطسه اش گرفته مرده. این یک جُک است، انتقامی ست که یک آدم عقده ای و شوخ از مرگ دشمنش گرفته! پدر آدم که نباید این طور بمیرد!

 ... ولی او مرده است.

مرده است و دست بر قضا همان جوری مرده که گفتم نمی شود؛ شده است و می بایست تعریف کنیم.

 اول درباره اش پرسیدم. این سه میلیونم ثانیه که می گویم مال همین پرسیدن هاست. یادم هست سرکلاس علوم بودم. دیروز عصرش باز یادم رفته بود جنس را قبل از پول دادن چک کنم و بابا باز پشت دستم را با سیگارش... روز بعدش سر کلاس علوم بودم که عطسه ام گرفت؛ بی هوا پره های دماغم از هم وا رفت و قبل از اینکه برسم دستم را جلوی دهن بگیرم عطسه ی بلندی از دماغ و دهانم بیرون جست! با چانه کوبیدم پشتِ دستِ خودم و ناله ی عجیبی از ته حلقومم بلند شد ؛ مسخره ترین صدایی بود که آدم می تواند از خودش درکند و دبیرمان همانطور که باسنش را گذاشته بود لبه ی میزش گفت:« فلانی! تو فقط به قدر سه میلیونم ثانیه از مغزت استفاده می کنی!» همه خنگ تر از این بودیم که به شوخی ِ کلاس بالای آقایِ شایسته بخندیم. پرسیدم:

-          چطور؟

که گفت:

-          مغز در هنگام عطسه سه میلیونم ثانیه از کار می افتد وحیدخان!

 باز هم کسی نخندید. خودش را سراند پایین و با چندش توی چشم هایم خیره شد:

-          وقتی عطسه می کنی احمق ترین آدم روی زمین میشی!

بالاخره تک و توکی از بچه ها خندیدند و ماجرا خوابید. زنگ تفریح فرشاد پاپی شد لاستیک ماشینش را پنچر کنیم یا لااقل یک خطی بندازیم رویِ بدنه. اما من ناراحت نبودم؛ تازه فهمیده بودم قصه ام را باید از کجا شروع کنم:«سه میلیونم ثانیه»! این آمار، این رقمِ ریز و دقیق، حرف را شیک می کند؛ به طرفِ صحبتت می فهماند که باید حواسش را شش دانگ جمع کند و جدی باشد هشداری است برای آن که هرچه در ادامه گفتم خنده اش نگیرد. البت من هم حواسم هست: باید «عطسه» را از جمله بردارم و به جایش بگویم« سرفه!» فرقی نمی کند. باید به جای تریاک و حشیش هم بگویم مواد مخدر. آقام را هم نباید معتاد معرفی کنم؛ می گویم «مصرف کننده». می گویم آقام بیمار بود، مصرفِ مواد داشت. این اسم ها را آقا ذبیح توی جلساتِ ترکِ اعتیادش می گفت؛ آقام که سر در نمی آورد: من و فرشاد می نوشتیم شان تا اقام شب بالای سرِ مانو مرورشان کند و ذبیح را فحش بدهد.

آقام با آقا ذبیح جور نبود؛ کلا با هیچ کس نمی ساخت و چیزی جز سیگاری و تلخه و مادر و آماکس خوشایندش نبود. همیشه می گفت:« این ذبیحِ لجن اگر باباشو ندیده بود ادعای خدایی می کرد! پفیوز همه رو سُروند توی مواد خودش ترک کرد کمپ زد حالا پراید سوار میشه واسه من! می بینی این دنیای لجنو مانو؟»

اقام قشنگ حرف می زد؛ با صدای بلند. بلد بود. درست است که ورد زبانش «لجن» بود، اما آن هم از کاربلدی اش بود: شین و سین نداشت که نشئگی اش را رو کند؛ عین اسمِ خودم و مانو که وردِ زبانش بود. خمار که بود داد می کشید و راحت صدایش را می داد بیرون که:« آآآآی لجن!» و بعد حرفش را می زد. من حواسم به این چیزها هست، وگرنه مانو حتی نمی داند "لجن" گل و گیاه است یا گِل و لای؟! ولی وقتی آقا صدایش می کرد "مانو" آن روشنا برمی گشت به چشم هایش؛ اقام دوستش داشت. هر سال یکی دوبار که جنسِ خوبی به آقام می رسید و خوب نشئه اش می کرد شیر می شد و درمی آمد که «همین فردا» می روم کمپِ ذبیح ترک کنم. جنس خوب هم تا «فردا» از سر آدم نمی پرد. می مانُد و آقام هم فردا می رفت خودش را "بیست و یک روزه" می سپارد به کمپ اقا ذبیح و فردایش که نشئگی از سرش می پرید کاسه ی چه کنم دستش می گرفت.

... ولی نمی گذارند برگردد. هرچقدر خودش را به در و دیوار بکوبد بیست و یک روز نگه اش می دارند و بیست و یک روز بعد که برمی گشت مانو زیرِ پایش می نشست که "بیست و یک روز پاک بوده ای، حیف است؛ ادامه اش بده و پاکِ پاک شو!". آقام هم غیرتی می شد و قبول می کرد: غروب به غروب دسته ی ویلچر مرا می گرفت که "بیا برویم جلسات، چیزهای خوبی می گویند". می نشستند توی ساختمان قدیم شهرداری شهرک مان و کارهای دخترانه می کردند. دست های همدیگر را می گرفتند، دعا می خواندند و همه چیزشان را به رویِ هم می آوردند. بعدش آقا ذبیح می رفت بالای منبر و برایشان هی از قول یک دکتر خارجی که مصرف کننده ی داغانی بوده و ترک کرده نقلی قول می کرد و امید می دمید. اما همه اش بازی است: غروبِی خبر می رسید آقام امروز جلسه نرفته است و دلشوره ها شروع می شد؛ پرس و جو، دو سه روز مان را نکبت می کرد. دو سه روز با ویلچر هوار به هوارِ شهرک مان را پیِ آقام می گشتم و این دو سه روز همیشه غروب های گرم و تاریکی داشت؛ عرقم بوی گندیده ی فکرهایم را می داد و توی دلم آقام را با ترس  فحش می دادم.

...آقام، دوسه شب دیگر برمی گشت خانه و آنقدر نشئه که قول می داد برمی گردیم. قول می داد که دوباره برمی گردیم و مادر با خنده گریه اش می گرفت. دوست داشتم این وقت ها نیمه شب باشد؛ وقتِ خواب. ما که می رفتیم توی رختخواب او تازه صحبتش گل می کرد. آرنجش را تکیه می داد روی بالشتم و من چشم هایم را می بستم. همانطور که توی چرت هایش می آمد و می رفت انگشت هایم را توی دستش می گرفت و برایمان از دوش های آب سرد توی کمپ آقا ذبیح می گفت؛ رگ های مچم را ورز می داد و تعریف می کرد که یک روز غروب با دوتا از همیارهای کمپ دعوایش شده و چطور لش و یار هردویشان را انداخته؛  از اینکه دیگر کارگری رُسش را کشیده و خسته است. دست می کشید روی شیشه ی ساعتم و هذیان های شیرینی می بافت. از اینکه بالاخره یکروز برمی گردد و ساعت آماکس پدربزرگ را برمی گرداند؛ از اینکه همین امروز فردا می رود خانه را می گذارد بنگاه حاج سیروس برای فروش؛ که جمع می کنیم و برمی گردیم. که برمی گردد، دست بی بی و آقا بزرگ...

« دست بی بی و آقا بزرگ را می بوسد و می گوید غلط کرده که گنده گوزی کرده و جمع کرده و آمده است به شهر. که دنده ش نرم برگشته و باید همه چیز را از نو شروع کند...» این ها را مانو می گوید. من از "بی بی و آقا بزرگ" به بعدش را خوابم می گرفت و مانو فردا بعد از ظهرش که می نشست توی حیاط ادامه اش را برایم تعریف می کرد. یک تکه موکت می انداخت گوشه ی حیاط و از روی ویلچر بلندم می کرد می نِشانیدم روی موکت؛ خودش همیشه روی یک لنگ دمپایی می نشیند؛ روسری اش را می کشد روی شانه هایش و همانطور که نفسش را آرام و طولانی می دهد بیرون می گوید:« بره کم چاق شده..». من را می گوید. راست هم می گوید؛ از بس نشسته ام روی این ویلچر شکمم آمده روی ران هایم. این دو تا لنگ پای به دردنخور هم آنقدر لاغرند که لاشه ی پروارم بیشتر توی چشم می زند. حتی ساعت دارد به مچم تنگ می شود و وقتی مانو به دستم می بندد، دسته ی فلزی اش روی گوشتم جا می کند.

این ساعت تنها چیزی ست که از آن دنیا باقی مانده؛ از همان دنیایی که آقام توی نشئه گی ها و مامان مانو توی غروب های شرجی اینجا پزش را می دهند. همیشه فکر می کنم قاف باید هم وزنِ اسمش دور و بی عبور باشد؛ خیلی خلوت، خیلی گم. آنقدر غریب که حتی آقام هم گاهی گم اش می کرد؛ گاهی رد سقوطش فراموشش می شد و رویایش را گم می کرد.

از آن دنیا به آن بزرگی و رنگارنگی فقط همین ساعت آماکس را برداشته اند؛ روز آخر آقام از لج بابابزرگ  برش می دارد و من هر وقت نگاهش می کنم از خودم می پرسم مگر آقام چقدر بچه بوده که با دزدیدن این تکه آهن...

 نه اینکه ساعت خوبی نباشد، نه؛ کهنه و قدیمی هست اما از روی همین یک تکه آهن زرد شده هم می شود فهمید دنیای قشنگ و امنی بوده. یک تکه روشنی ست؛ خاطرات را می دمد برایشان. همه ی امیدشان بود و همین بیشتر زجرم می دهد: سه ماهی می شود که گم اش کرده ام...! گذاشته بودمش بالای سر و صبح نیست شد؛ انگار زمین بلعیده باشدش!

 چشم از خواب وا کردم و مانو خانه نبود. سینه مال سینه مال دور تا دورِ  رختخوابم را پی اش زیر و رو کردم و لای هیچ کدام از لحاف و تشک ها نجُستَمش.. گیج و وازده پایِ چرخِ ویلچرم کز کرده بودم که صدای در بلند شد؛ دلم ریخت. یادم هست مانو ماکارانی و سبزی خریده بود و من نیت کرده بودم که تا از در وارد شد قضیه را بگذارم کفِ دستش خودم را خلاص کنم؛ ولی مانو روی پا بند نبود. می لرزید. وقتی دیدم چشم هایش مثلِ کسی که سال هاست مرده است تماشایم می کند حرف از یادم رفت و ذکرِ ساعت ورافتاد. دهانم تلخ شد. روبرو شدیم و دیدمش که به حالِ خودش نیست. می دانم که نمی توانم زیرِ بغلش را بگیرم و بلندش کنم تکیه گاهش باشم، اما باز خودم را پیش کشیدم و دستم را به سمتش دراز کردم. سبزی ها را گذاشت روی سینی مسی و تکیه داد به دیوارِ آشپزخانه، با گریه سرید پایین. خودم را کشاندم بالای سرش و تا انگشت هایش را گرفتم عزایِ گم شدنِ ساعت فراموشم شد.

... مردم می نویسند گرسنگی می کشیم، می نویسند خرجکردِ مدرسه نداریم، لباسِ گرم نداریم و فحش از صاحب خانه می شنویم؛ کسی نمی گوید مادرمان هزار مرتبه توی آشپزخانه قربانی می شود. کسی نمی نویسد غروب هایی که اقام می لغزد و از جلسات غیبش می زند تاریک ترند، شرجی ترند، طول می کشند. یک لحظه توی دلم خوشحال شدم که اقام لغزیده و کسی توی این بلبشو سراغِ ساعت را نمی گیرد؛ یک لحظه خوش خوشانم شد و کسی نمی نویسد که این خوشحالی چه مزه ی گهی توی دهان دارد.

از آقام بدم می آید. بدم می آید و بخاطر او از حشیش و تریاک هم متنفرم. یک بار کشیدن از جنسِ اعلایش این همه بلا را سر یک جمع می آورد؛ این همه مصیبت. چند روزمان توی نکبتِ پرس و جو حرام می شود و بالاخره سرو کله ی آقام پیدا می شود که نشئه برمی گردد خانه و انگار نه انگار. باز هم نیمه شب با مهربانی به مانو قول می دهد که برمی گردیم قاف. مانو می داند که اقام نشئه است، به حرفش اعتباری نیست، ولی باز هم باورش می کند؛ هنوز دلش گرم است یک روز جنس خوب از کله ی آقام نپرد و جمع کنیم برگردیم قاف. هنوز حرف های دوری می زند: از اینکه همه ی زن عموهایی که هرگز ندیده ام خاطرِ آقام را می خواسته اند؛ از اینکه اقام یک خانزاده ی چموش بود و مانو رامش کرده بود؛ از اینکه طالعِ آقام «شاه»ی بوده است و اقبالش کج افتاده و...

همه ی این جرف ها را با چنان ایمانی به زبان می آورد که توی ذهنت پدر را از آن کمپ کوچک و چرکو بیرون می کشانی، یک دستِ کت و شلوارِ شیک تنش می کنی و رنگ و جلایش می دهی می کاری اش وسط یک افسانه ی باستان! البت کار بلدی می خواهد. ایمان می خواهد و هرچقدر آن پناهیِ لجن از «معجزه ی رقم های ریز» باخبر است، آقا سیروس «ایمان» را بلد است. بلد است چطور دورتادورِ خودش را حفاظِ آمین ببندد؛ بلد است زیر پای کسی صابون بشود و بسراندش سینه ی قبرستان و بعد بالای سر گورِ خالی اشک بریزد! آدم اگر می خواهد هم بزند و هم نوازش کند باید بلد باشد؛ کار بلد باشد و آقا سیروس کارش را خوب بلد است.

 می داند که می دانیم پشت این قشون کشی ها و ضعیف کشی ها خود ناکسش است اما کارش را بلد است؛ بهترین و سنگین ترین کت و پالتواش را می پوشد، ریش های جوگندمی و پُرش را شانه می کند و پف می دهد، کلاه حاجی گریِ محل را می گذارد روی سر و برای عیادت می آید. پیشِ روی من، روبروی مانو که می نشیند چشم هایش را با حیا به گل های قالی می دوزد و آرام پول می سراند زیر پَرِ قالی... اما همه ی آتش ها از گور همین آدم بلند می شود. جلیز و ولیزِ بیشتر را او می زند و حق هم دارد: اگر مردم بدانند که شریف و بزرگِ محل شان عین بچه دبیرستانی های طغس سیگاری می کشد سنگِ روی یخ می شود. فرشاد می گوید همیشه دوست داشته پدرش تریاکی باشد؛ آخر بیشتر به اش می آید. آتش و سنگ و سیخ و تریاک و بزمش خیلی مردانه تر است تا بار زدن دزدکی حشیش. البته آقا ذبیح می گوید نباید گفت "بار زدن"، باید بگوییم "فراهم آوری مقدمات استعمال".

گمانم دستِ همه شان در یک کاسه باشد؛ هم آقا ذبیح که هر روز غروب کولر ماشینش را روشن می کرد و با سلام و صلوات اقا سیروس را برای سخنرانی به کمپ می برد، هم یدالله یابو که همیارِ کمپ است و دستبند به کمرش آویزان می کند، هم پناهیِ بی همه چیز که نشئه خورِ جمعِ شان بوده، هم آن اصغر لاستیکیِ تنِ لش! وگرنه چه جور می شود حیاط خلوتِ کمپ شان شیره کش خانه باشد! بی خود که نمی گویم: بلدی می خواهد؛ کاربلدی می خواهد. پای همه شان گیر بود و ترس برِشان داشته بود که مبادا توی بازجویی ها از حیاط پشتیِ کمپ شان چیزی به میان بیاید. یدالله یابو را فرستاده بودند بخاری نشان بدهد. شغال آمده بود زهرچشم بگیرد خفه بمانیم؛ مثلا زوردارشان بود، گردن کلفت شان بود: چهارتا دری وری عرعر کرد و چرخ جلوی مرا با لگد کَند و پرت کرد گوشه ی حیاط. با صورت افتادم روی موزاییک ها و نفسم بند آمد مرتیکه ترسید، در رفت!

...

بله...ادبیات خیلی مهم است؛ دستِ کم توی زندگی من. اصلا فقط توی زندگی من؛ اولین و ساده ترین و عمیق ترین وجه اشتراکش با زندگی من هم این است که بیشتر دبیرهای ادبیاتمان معتاد بوده اند؛ تریاک می کشیده اند. همین آدم ها حرف مرا می فهمند. برعکسِ آن دبیر عقده ایِ زیست، معلمِ ادبیات مان اهل دل بود. یادم هست  تویِ گرمایِ سالنِ امتحانات زخمم به عرق نشسته بود و سوز می زد. اما عذابم از سوختگیِ پشت دستم بود که وقت خودکار  دست گرفتن کِش می آمد و مثل چاهی از عفونت و چندش دهان وا می کرد. دبیرمان این حال و روز را که دید برگه ام را گرفت و فرستادم توی حیاط. بعد از امتحان سپرده بود بینِ زنگ بروم پی اش دمِ دفتر. دلجویی کرد و از وضعِ زندگی مان پرسید. حرف زدن بلد نبودم و خفه ماندم. چندباری گفت اگر کسی آزارش می دهد بگویم تا پدرش را در بیاورد، اما تقصیر از اقام نبود، خودم گند زده بودم؛ صدبار سپرده بود حواسم باشد آن ذبیحِ دودره باز جنسِ بد دستم ندهد و هزار و یک نشانه از جنسِ خوب داده بود؛ من از بر نمی شدم؛ ترس داشتم خب.  یک دست تا ساعد از سوراخِ دیوارِ پشتی بیرون می آید و بین کلی آدم اشاره می کند می کشاندت جلو یک پلاستیک پیچِ بدبو می اندازد توی مشتت و دوباره غیب می شود. با هول و ولا پلاستیک پیچ را می چپاندم توی جیب و چرخ هایم را دست می زدم.

آن روز که آقام پشتِ دستم را با سیگار سوزاند، با یدالله یابو جر و بحث داشت؛ هنوز نپیچیده بودم توی کوچه که دیدم صدایش بلند است و دلم ریخت؛ ترس بَرم داشت که مبادا باز گند زده باشم و جنسِ بد...

داشت با یدالله یابو سر دستمزدِشان جر می کرد. یدالله یابو می گفت که:« شایسته پنجاه تومان داده» و آقام فحش می داد به شایسته- اسم آن صاحب کار بود- که:« شایسته گهِ زیادی خرده؛ چهل تومان بیشتر نداده.» یدالله دژم شد درآمد تهدید کرد که دیگر با آقام کار نمی کند. آقام هم جری شد و با غیض گفت:« نترس لجن! نسخ که شدی و افتادی به گدایی میای دمِ درِ همین می گی گه خوردم» آقا یدالله هم همانطور که می رفت گفت:« لجن باشی بهتره تا بچه ی فلجتو بفرستی قفل ودخیل ببنده ضریح اون ذبیح دودره بازو...! تو آدمی بدبخت؟» و رفت. آقام چشمش افتاد به من و با غیض جنسش را گرفت و همین که ناخنش زد خون دوید توی چشم هایش.

...

این جاها را چه جور می نویسند؟ این را که سوخته ی پوست خودت چه بویی می دهد چگونه می گویند؟ چه جور می شود ننشانمت روی این ویلچر و حالی ات کنم پنجره های پشتی خانه ی ذبیح چقدر بلندند؟ می توانم بنویسم "دستی از پنجره بیرون می آید و پول هایم را چنگ می زند تا پنج گرم حشیش را توی مشتم بگذارد" اما اینکه آن دست به مچش یک ساعتِ آماکس نقره ای با زیره ی زرد شده دارد را دقیقا چه شکلی می نویسند؟ اینکه پول نیست و دستمان تنگ است را همه می گویند، ولی اینکه فقط همین جعفر بی ناموس حاضر می شود به مان نسیه بدهد را چه جور بنویسم که دردش را بفهمی؟ چه جور بنویسم وقتی می گویم "مادرم" گفته حساب می کنم چقدر از مرد بودن خودم شرمنده می شوم؟ چه شکلی؟ حالا این هم به هیچ؛ وقتی می شنوی یکی از پشت کیسه های برنج می گوید " بگو خودش بیاد" چه؟ همه چیز به فعل و فاعل و ضمیر و صیغه نیست! این ها خیلی کم اند وقتی هیچ وقت رویت نشود بپرسی چرا آقا سیروس که از خانه مان بیرون می زند شلوارش را زیر شکمش سفت می کند و ... این ها به قرآن خیلی حقیرند وقتی بدانی هیچ فرقی نمی کند آقام پک اولش بوده یا هزارم؛ این زندگی نفس به نفسش جان کندن است! شاید بشود به کسی فهماند آدمی که توی لجن اسیر شده چه حالی دارد، اما اگر وسط این معرکه پای رفتنت هم بلنگد باید خفه ماند. کدام احمقی باورش می شود ما از قاف می آییم. این ها نوشتن ندارد. هوار مرتبه فرشاد را دیده ام که با ماشین می آید دمِ خانه مان پی پدرش؛ اما نمی توان نوشت وقتی سرش را از خجالت پایین می اندازد چه حالی می شویم. کسی را که سه ملیونم ثانیه با مرگ فاصله دارد را چگونه می نویسند؟ هان؟

این‌ها را را چگونه می‌نویسند؟!

 


پایان.
1392

نظرات 1 + ارسال نظر
زهره چهارشنبه 19 بهمن 1401 ساعت 01:23

دق میکنه آدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد