واکه

واکه

صفحه‌ی ادبی داستان یادداشت و جستار | بهدین اروند
واکه

واکه

صفحه‌ی ادبی داستان یادداشت و جستار | بهدین اروند

جریان‌شناسی روایت فارسی : از فردوسی تا بی‌بی‌سی


جستار: جریان‌شناسی روایت فارسی
پاره چهارم: از فردوسی تا بی‌بی‌سی

 بهدین اروند

اگر محیط را ناظمِ احساسات بدانیم، بی شک تنگنا و ضرورت، آفریدگار ایده‌هاست. پس از سقوط دولت مرکزی قاجار در اوایل قرن جاری، ایران تجربه ی  تسخیر و تجزیه ای توامان را از می گذراند: از یک سو دول عثمانی و بریتانیا و روسیه ایران را پادگان نظامی خود قلمداد می کردند و از طرفی دیگر مبارزانِ محلی که توان رویارویی با این ابرقدرت‌ها را در خود نمی دیدند، هرکدام تحت لوای یک سفارت اعلام خودمختاری داشت. اشغال توسط نیروهای بیگانه برانگیزاننده ی «حس میهن دوستی» و خطرِ چندپاره شدن کشور توسط مبارزانِ داخلی زمینه ساز ظهور «ایده ی ناسیونالیسم» در این برهه‌ی تاریخی است که هردو در گفتمانِ رضاشاه پهلوی به ظهور می‌رسد. از این منظر گفتمان این دوره گفتمانی تحمیلی است که در شعار زنده باد «خدا، شاه، میهن» خلاصه می شود.

این جستار از پرونده‌ی جریان‌شناسی روایت معاصر می‌کوشد با توجه به گفتمان این دهه، جریانات ادبی ایران را در بازه‌ی بین سال‌های ۱۳۱۰ تا ۱۳۲۰ خورشیدی، از سه منظر دریابد:

اولین منظر بی‌شک فرازبان ناسیونالیسم ایرانی و تئوریسین ذی‌نفوذ آن، محمدعلی فروغی‌ست.

دومین دریچه‌ی این جستار، ردیابی ادبیات درباری/دانشگاهی این دوره‌ است که با سعید نفیسی شناخته می‌شود.

و اما در نهایت، در صدر تالار مفاخر این دهه صادق هدایت می‌نشیند که سومین مقدمه‌ی این جستار به ستایش وی می‌پردازد.


جنگ جهانی اول، یاسیِ فراگیر را در فضای اجتماعی/فرهنگی دمیده، ملت‌ها را در بی‌اعتمادی فرو می‌بَرد. انسان از نتایج به بار آمده، از خویش شرمنده‌است و قدرتِ افسارگسیخته‌ی حاکمان را مقصر گندِ پشت‌سر می‌داند. «دموکراسی» به عنوان تسکینی ناچیز، اروپا و امریکا را به انزواطلبی کشانده، جز روسیه، تمامِ امپراطوری‌های درگیر جنگ را رختِ مردم‌سالاری می‌پوشاند. اما نسلی جوان و جنگ‌جو از دست رفته و تمامی زیرساخت‌ها آسیب دیده‌است. رکود اقتصادی به سقوط وال‌استریت در سال ۱۹۲۹ منجر می‌شود و فقر، فقرِ گسترده به آشوب‌های روحی و شورش‌های اجتماعی می‌انجامد. در کنار موعظه‌های اومانیسم که هنوز از انسان ناامید نشده، سورئالیسم و دادائیسم به عنوان اندیشه‌هایی جسورانه، شورش می‌کنند و افراطیون چپ و راست به نظام‌های اولیه‌ی دموکراسی می‌تازند. در مقابل سنت‌گرایانی که پیشتر در جبهه‌ی آزادی جنگیده‌اند، ناچار به انتخابی میان دو راهی هرج و مرج و دیکتاتوریسم می‌شوند: لحظه‌ای سرسپردن انقلابیون به خودکامگی، آن هم با شعار پاسداشت پیروزی‌های ملی!

این هم از شوخی های روزگار است که رضاشاه به عنوان منادی جمهوریت در سال های نخست حکومت، به دیکتاتوری با ایدئولوژی ناسیونالیسمِ سلطنتی در این دهه تبدیل می شود. نشریات مستقل یکی پس از دیگری تعطیل، و مجلس به «دستگاه مهرزنی» تبدیل شده، ذکر نام کوچک شاه حتی در متون کلاسیک، جرم و کلمات، یکسره، در تایید فره‌ی شهریاری پادشاست. ایران در این دوره، عبور از مرحله ی گاری چیک، به مرحله‌ی بولواریک را تجربه می‌کند و دستگاه حکومتی با دمیدن در کرنای «اصالت» و «وحدت ملی»، در حالتِ آماده باشی فرهنگی/سیاسی به سر می‌برد. «این الگو در صدد تاسیس هویتی سراسری از طریق تضعیف هویت‌های پراکنده و پاره‌پاره‌ی دوران پیش حول محورهایی نظیر: نزاع و رقابت ایلات و عشایر، فرقه‌های مذهبی و صوفیانه، نزاع شیعه و سنی و هم‌چنین اختلافات بین فرقه‌ی حیدری و نعمتی بود. چنین هویتی با تاکید بر ناسیونالیسم ایرانی در چهارچوب دولت ملیِ مدرن، به عنوان هویتی فراگیر می‌بایست بر فراز همه‌ی هویت‌های مادونِ ملی، گسترش یابد»

اما کدام هویتِ فراگیر؟ چه مایه‌ی مشترکی سبب می‌شد که لر و ترک و کرد و بلوچ، ورای حکومت‌های سیاسیِ حاکم، خود را ایرانی بدانند؟

  ادامه مطلب ...

جریان‌شناسی روایت فارسی: علمای سبعه

جستار: جریان‌شناسی روایت فارسی
3:«علمای سبعه: ز هفت استاد، داد
بهدین اروند

 

جستار اول این پرونده به اهمیتِ حضور انسان در ادبیات مدرن پرداخت و ورود زنان به عرصه‌های کلانِ مدنی نقطه‌ی آغاز ادبیات فرهنگِ مدرنِ معاصر دانست. جستار دوم تاثیرات سه مکتب بزرگ فرانسه، بریتانیا و روسیه را بر صنعت چاپ و فرهنگ معاصر ایران در دهه‌ی 1290 خورشیدی نشان داد و در ادامه، متن حاضر می‌کوشد جریانات ادبی ایران را در بازه‌ی 10-1300 رصد، گزارش و تحلیل کند. دهه‌ای که با ظهور جمالزاده و نیما آغاز می‌شود، با ترور عشقی، خون می‌مکد و با سقوط قاجاریه، اصلاحاتِ اجباریِ رضاشاهی را تایید می‌کند. این دهه را می‌توان دهه‌ی علمای سبعه در ادبیات نامید: چنان‌که در پرونده‌ی جریان‌شناسی روایت فارسی گفته شد: «نخستین»، برچسب اسطوره‌هاست و نخستین چراغ را ایزد برمی‌افرزود. ابتدا، در روشنی بی‌کرانه‌ی جایگاهِ خدایان، اهورامزدا خورشید را در هیات چشم خود، سوار بر گردونه‌ای هفت اسبه خلق می‌کند تا زداینده‌ی پلیدی‌ها باشد. سپس پرومته، اخگری از آتش خدایان را به روحانیان و شهریاران می‌رساند تا واسطه‌ای باشد میان آسمان‌ها و زمین. بعد از آن، رندانی هم‌چون امیرارسلان این روشنا را از آتشگاه‌ِ محراب به میان مردم می‌آورد.و در نهایت نوبت به فرزندانی لوس و مشوش می‌رسد که با آتش هزارساله و مقدس، سیگار بگیرانند.

در چرخه‌ای مدام، این اوج و فرود زمینه‌ساز یکدیگرند. در انتهای این دورِدوباره،  مردی از خویش برون آمده، خداوندگارانه طرحی نو درمی‌اندازد تا–روز از نو، روزی از نو- نوبت به نیمه‌خدایان و افسانه‌ها و فرزندانِ خاکی برساد. به عقیده‌ی والاس مارتین، این چرخه که از تقدس به هجو می‌رسد، گویاتر و ناگزیرتر از «تاریخ» است.

اگر مکتب  قائم‌مقام و امیرکبیر را نسل اول این چرخه بدانیم، فارغ‌التحصیلان مکتب دارلفنون «پرومته‌»گان روزگارند: مردانی عمیق، جامع‌العلوم، حساس، و کوشا که تحت‌تاثیر روشنفکرین فرانسه، هم از دین روی‌برگردان‌اند و هم از اسطوره. اینان دین را امراءالمونینِ قاجار و اسطوره را، خرافات قلمداد کرده، و نظر به پوزیتیویسم به موضوعاتی که طی تجربه یا آزمایش به دست نیاید وقعی نمی‌گذارند. این روی سکه، سوغات تجدد است و روی دیگر روحیه‌ی «سوسیالیستی»‌ای که در سرشت ایرانیان است. شاید این دو وجه، تصویر واحدی نسازند، اما نمایان‌گر روح روشنفکران ایرانی در این زمانه ‌است.

 این نسل روشن و جسور که ثمره‌ی مبارزه و  مطالعه‌ی است، نظام قاجار را  وادار به قبول مشروطه کرده و در جنگ‌جهانی اول، برای چندپاره نشدن ایران در شمال(با روسیه) ، جنوب(با پلیس بریتانیا) و غرب(با امپراطوری عثمانی) می‌جنگد. در جریان قحطی بزرگ و احتکار گندم توسط احمدشاه، همین نسل‌ است که دستگاه گداپرورِ قاجاری را رسوا می‌کند و چنان کارمایه‌ای در خود سراغ دارد که حرف از ریاست جمهوری دهخدا به میان می‌آورد!

قرارداد  1919 که طی آن مجوز تمام امور کشوری و لشکری ایران با مبلغ 400 هزارتومان رشوه به انگلستان داده شد، جزو آخرین امتیازاتی بود که حکومت قاجار به تاراج داد و چنان موجی از نارضایتی پیش آورد که یک‌سال بعد، با طرح کودتای 1299، احمدشاه از کشور اخراج و رضاخان به سردارسپهی رسید. هرچند بازداشت‌ گسترده‌ی فعالین سیاسی در ماه‌های ابتدایی کودتا، کسانی چون مدرس را در مقابل رضاخان قرار می‌داد، اما اصلاح نظام قضایی، لغو کاپیتالاسیون، تاسیس مدارس، ارتقاء ارتباطات جاده‌ای و البته لغو قرارداد 1919، سبب شد گفتمانی تازه حول « لزوم یک‌ منجیِ آهنین» در جامعه شکل بگیرد. در جراید روز، کاظم‌زاده، ملک‌الشعرا وجمالزاده بر ضرورت وجود یک «حکومت مقتدر» اصرار داشتند و میرزاده‌ی عشقی در مقالات خود کابینه‌ی کودتا را می‌ستود. عارف غزلی در باب آینده‌ی روشن ایران سرود و فرخی‌یزدی به جرگه‌ی هواداران استبداد درآمد. کار بالا گرفت و ایرج‌میرزا (که خود از نوادگانِ قجری بود) نیز اعتقاد پیدا کرد:

«تجارت نیست، صنعت نیست، ره نیست / امیدی جز به سردار سپه نیست!»

در سال 1300، انتشار مجموعه‌ی «یکی بود یکی نبود» از محمدعلی جمالزاده، نگرشی تازه به به ادبیات روایی می‌بخشد: مجموعه‌ای پاکیزه، غنی از کلمه و اصطلاح عامیانه اما ناظر بر آراء رمان نویسان مدرنیسم. شاید امروزه یکی بود یکی نبود را «کشکول جمالزاده» بدانیم، اما انتشار این مجموعه داستان، هم‌زمان با چاپ منظومه‌ی قصه‌ی رنگ پریده»ی نیما یوشیج در نشریه‌ی قرنِ بیستم، آغازگر گفتمانی تازه در فضای ادبیات بودند

   ادامه مطلب ...

جریان‌شناسی روایت فارسی: ادبیات در سال‌های قحطی

جریان‌شناسی روایت مدرن در ادبیات فارسی

2رجال روزنامه‌ای: ادبیات در سال‌های قحطی»
بهدین اروند

 

جستار نخست به تکمیل این پیش فرض پرداخت که: «تفکر مدرنِ روایی در ادبیات فارسی، به معنی تفکری که تحت تاثیر آراء دوره‌ی مدرنیسم “انسان” را مرکز معرفت و تجربه‌های وی را، مبنای فهم قرار می‌دهد، برخاسته از مشروطه است و رسماً با ورود زنان به محساباتِ مدنی در جریان مشروطه، مورخ ۱۲۹۰ خورشیدی  (1911 میلادی)، آغاز می‌شود.»

پس از این مقدمه، هر جستار می‌کوشد معرف جریان یک دهه از ادبیات معاصر باشد. در اولین گام، بازه‌ی زمانی ۱۲۹۰ تا ۱۳۰۰ خورشیدی را (مقارن با دهه‌ی دوم قرن بیستم میلادی) رصد می‌شود.

قرن نوزدهم، قرن بریتانیای صنعتی، آمریکای درگیر با منازعات داخلی، روسیه‌ی قلدرِ تزاری و فرانسه‌ی فرهنگی‌ست. پس از پیروزی انقلاب کبیر در ابتدایِ قرن نوزدهم و امپراطوریِ کوتاه‌مدت ناپلئون و کشمکش‌های سیاسی جمهوری اول و جمهوری دوم؛ حالا دیگر زمانِ شکوفایی جمهوریِ سومِ فرانسه رسیده و قرنِ بیستم چشم به دهانِ پاریس دارد. در این زمان فرانسه، آینه‌ی تمام‌نمایِ اروپای قرن و پاریس، عروسِ فرهنگی مدرنیسم‌ست:

در اوایل قرنِ نوزدهم شاتوبریان به همراه پوشکین روس، رمانتیسم را بنیان می‌گذارد؛ بعدتر استاندال در پاسخ به این جریان، واقع‌گرایی را مقابل رمانتیسیسم علم می‌کند.  بالزاک و فلوبر و بعدها موپاسان چنان بر این واقع‌گرایی اصرار ورزیدند که این جزئی‌نگری، به ناتورالیسم و: «بیانِ اغراق‌آمیز و بی‌موردِ جزئیاتِ واقعی!» منجر می‌شود؛ به ظهور امیل زولا، نابغه‌ی مکتب ناتورالیسم.

اما صنعت چاپ و ترجمه در ایرانِ قرن نوزدهم، بیشتر از فرانسه، معطوف به دو نهادِ قدرت بریتانیا و روسیه است. نزدیک به نیم‌قرن پس از مرگ ویکتور هوگو، نابغه‌ی رمانتسیم فرانسوی، «بینوایان» وی در ایران ترجمه می‌شود و شاید بی‌راه نباشد که بگوییم ایرانیان در این قرن، فرهنگ جهانی را از طریق مستعمراتِ همسایه (هند و عثمانی) به ارث می‌برَند؛ بدین شکل که واردکننده‌ی “اندیشه” از هند در قالب رسالات و نشریات و ملهمِ “اندیشمند” از عثمانی در قالب الگوی روزنامه‌نگارانِ منتقدند. در اثبات این سخن یادآور می‌شوم که پس از تلاش‌های میرزا صالح شیرازی (که خود دانش‌آموخته‌ی بریتانیاست) و چاپ اولین روزنامه‌ی داخلی تا زمان مشروطه، تعداد نشریاتِ داخلی به انگشتان یک دست نمی‌رسد. در حالی‌که در هندوستان این آمار به حدود ۱۹ نشریه‌ی فارسی‌زبان می‌رسد. مهم‌ترین نماینده‌ی این نشریات، نشریه‌ی «حبل‌المتین» است که از زمان مرگ ناصرالدین‌شاه تا پهلویِ اول، در کلکته چاپ می‌شد.

در مورد تاثیرات مکتب عثمانی/تزاری نیز بر فرهنگِ نشریاتِ عمومی ایران، می‌توان دو شخصیت تاثیرگذار را شاهد آورد: نخست میرزافتحعلی آخوندزاده که هم بنیان‌گذار تئاتر معاصر محسوب می‌شود و هم نویسنده‌ی اولین رمان ایرانی (البته به زبان ترکی) و پلی‌ست میان هنر نمایش‌نامه‌نویسانِ فرانسوی هم‌چون مولیر و فرهنگ ایرانی. دوم روزنامه‌نگار منتقدی هم‌چون  جلیل محمدقلی‌زاده،  بانی روزنامه‌ی «ملانصرالدین» (منتشر شده در تفلیس/تبریز/باکو) که از مهم‌ترین سوغات‌های همسایه‌ی ترک‌زبان ما به شمار می‌رود. طنازی‌های ساده و روشن محمدقلی‌زاده که تحت‌تاثیر گوگول و چخوف قلم می‌زند، الهام‌بخش دهخدا در شاهکار نثر خود، یعنی مقالات «چرند و پرند» است.

در ایران دهه‌ی ۱۲۹۰ خورشیدی (۱۹۱۱. م) هنوز کشمکش‌های حکومتِ قاجار، پا برجا و احمدشاهِ ۱۴ ساله، آخرین دهه‌ی پادشاهی قاجار را بر ویرانه‌ای چندپاره به نام ایران می‌گذراند؛ اغلب روشنفکرین این دوره را هنوز بورسیه‌های دارالفنون به اروپا تشکیل می‌دهند که تا چند دهه بعدتر نیز در فرهنگِ ایرانی تاثیرگذارند‌. این نسل به‌تعبیر شفیعی‌کدکنی “نسلی سربلند” است که منتظر اتفاقات نیستند، بلکه رقم‌زننده‌ی آن‌اند. هرچند ادبیات روایی هنوز در دوره‌ی رمانس به سر می‌برد و «امیرارسلان نامدار» یکه‌تاز حماسه‌های عامه/رمانس فارسی است اما فرنگ‌برگشتگانِ تحتِ تاثیر منشآتِ قائم‌مقامِ فراهانی از یک‌سو، و تحولاتِ سیاسی از سویی دیگر، نثری پالوده، پرگزاره و روشن را پایه‌ریزی می‌کنند که در مقالات «چرند و پرندِ» دهخدا (۱۹۰۷ میلادی) به اوجِ غنای خود رسیده است. شعرِ مشروطه با تلاش میرزاده‌ی عشقی و تقی رفعت به سنت‌های محتاط ادبی تاخته و در مرحله‌ی انکار (نه پیشنهاد) به سر می‌برد. قرن، قرنِ سیطره‌ی اندیشه‌های نیچه و مارکس است که دست بر قضا یکی به واسطه‌ی علاقه‌ی شخصی و دیگری بر حسب موقعیت جغرافیایی به ایرانیان نزدیک‌ است. پنجاه سال از انتشار مانیفست کمونیسم توسط مارکس و ده سال از مرگ نیچه می‌گذرد و روحیه‌ی “سوسیالیسم” و “وطن‌پرستی” در میان روشنفکرین موج می‌زند؛ روحیه‌ای که در جریانات جنگ جهانی اول، به‌شدت سرکوب می‌شود؛ اما در قرنِ نو، جوانه می‌زند.

  ادامه مطلب ...

جستار ادبی : جریان‌شناسی روایت مدرن فارسی

جستار ادبی جریان شناسی روایت مدرن در ادبیات فارسی
بهدین اروند


پیش از جریان‌شناسی روایت مدرن در ادبیات فارسی ، مشتاقم منظورم را از «روایت مدرن» روشن کنم.

والاس مارتین در کتاب نظریه‌های روایت اعتراف می‌کند یکی از دشواری‌های ناشی از انبوه نام‌ها برای روایت، آن است که معیارهای تمایز نام‌ها، همواره در تغیر است: «گاهی معیار نامگذاری داستان، موضوع است (مانند داستان علمی-تخیلی یا گوتیک)؛ گاهی ویژگی تعین‌کننده، جنبه‌ی شکلی است ( نثر یا شعر، بلند یا کوتاه)؛ حتی گاهی اثری بر پایه‌ی واکنشی که برمی‌انگیزد(کمدی، جدی) یا روشِ معنا آفرینی ( مثلا در موردِ تمثیل‌های اخلاقی) تقسیم‌بندی می‌شود.»

نورتروپ فرای، در تلاش برای ارائه‌ی الگویی منسجم که بتواند تاریخ ادبی را از لحاظ نظری، نظام ببخشد، «اسلوب‌»های ادبی را بر پایه‌ی سرشت و شخصیت‌هایی که ترسیم می‌کنند به پنج اسلوب تقسیم‌ کرد:

-          اسطوره:
قهرمان از نظر نوع، از دیگر انسان‌ها و محیط برتر است.

-          رمانس:
قهرمان از نظر مرتبه از دیگر انسان‌ها و محیط برتر است

-          تقلیدی والا:
قهرمان از نظر مرتبه از دیگران، و نه از محیط، برتر است.

-          تقلیدی دون:
قهرمان نه از دیگر انسان‌ها برتر است نه از محیط.

-          کنایی:
قهرمان از نظر توان و توش از ما فروتر است.

این نظریه‌ی ادبی از «تاریخ» روشن‌تر است؛ اما آنتونی برجس، منتقد بریتانیایی و نویسنده‌ی رمان «پرتغال کوکی»، در یک تقسیم‌بندی نزدیک به آراء نورتروپ فرای، این اسلوب‌ها را به چهار دسته‌ی:

1-     اسطوره

2-     افسانه

3-     رمانس

4-     رمان

ساده می‌کند. در اسلوب «اسطوره» هنوز خدایان همه‌کاره‌ی ماجرایند. روایتی در بی‌کرانگی زمان، ورای دسترس، بر فراز کوه‌ قاف. یک هیچِ بزرگ، خالی از تماشاگر که در آن اهورامزدا و اهریمن در نبردند. از این رو اسطوره را «پاسخ پرسش‌های بی‌جواب ملتی کهن در باب آفرینش، رویدادهای زندگی و عاقبت کار انسان و جهان» دانسته‌اند[1] که روایت‌گر تاریخی قدسی‌ است: زمانی پیش از زمان‌ها و مکانی پیش از مکان‌ها؛ در این دوران همه‌چیز با برچسبِ «نخستین» معرفی می‌شود: آسمانی پهناور، قطره‌ای به پهنه‌ی همه‌ی آب‌ها، زمینی گرد و هموار، شاخه‌ای دربرگیرنده‌ی همه‌ی گیاهان عالم، گاوی سفید و رخشان و انسانی دوگانه (نرامادینه) از فلز، به نام کیومرث... این روایات، «رویای جمعی» یک ملت‌اند: سرودهای مقدس،ادعیه‌ی کهن و شطحیاتی که کاهنان باستانی در خلسه بر زبان می‌آورند. کارل‌گوستاویونگ، پس از تعبیر 60 هزار رویا .اقرار کرد برای ما، انسان امروزینی که از بیرون بر این روایات اسطوره‌ای ناظر و گزارش‌گریم، درک این کلان‌الگوهای‌کهن ناممکن‌ است. یونگ معتقد بود:« انسان بدوی خودآگاهانه نمی‌اندیشد، بلکه اندیشه‌ها در او پدیدار می‌شوند؛ مثل این است که چیزی در او می‌اندیشد.»

  ادامه مطلب ...

داستان کوتاه: احمد بریک (یا: بازخوانی یک آینه)

داستان کوتاه: احمد بریک (یا: بازخوانی یک آینه)
بهدین اروند

داستان کوتاه بهدین اروند

داستا کوتاه بهدین ارونند


گفتم حالا که دشمن‌مان ذلیل‌، رفیق‌مان مفت‌تر، یادی کنم از یک دشمن قدیمی: از احمدبریک و آخرین‌باری که نبشِ شهرداری، بغل فلافلی ابوجاسم دیدمش و توی دلم گفتم: «به این نعمت دیگه نه قیافه‌ اینِه می‌بینم، نه خودمو»

اسم کاملش احمدرضا بود، یک نره‌خرِ چغرِ بدبدن که خوب بریک‌دنس می‌کرد! اصلاً دوپس دوپس می‌شنید بندابندِ تن‌ش می‌شد "فنر" عین فرفره‌دستی چرخ می‌خورد و بلرزون می‌زد: ریز، با چه عشوه‌ای هم! به‌ش نمی‌آمد. اصلا به‌ش نمی‌آمد و آن‌قدر غر و فِر از این آدم نتراشیده بعید بود که نامش شد: احمدبریک. هیچ‌وقت کنار هم‌دیگر نایستادیم نفهمیدیم کدام‌مان دیلاق‌تر است؛ فکر کنم من زبانم درازتر بود، او دست‌هایش. فحش‌هایی که من حتی برای خواهرِ نداشته‌ش می‌ساختم تا فی‌خالدون خاندانش را می سوزاند و او هم خوب بلد بود وقتی ده‌نفر آدمِ میانجی‌گر میان‌مان فاصله هست چطور مُشتش را پای چانه‌ام برساند. چشم‌های زردِ روشن، بینی استخوانیِ قوزدار و یک کله‌ی قناس و سفت داشت که خودم معمار تمام پستی‌بلندی‌هایش بودم. صدبار عین دو تا قوچ سرشاخ درافتاده بودیم، اما هیچ‌کدام از هم‌دوره‌ای‌ها‌یمان توی شهرکِ هزارپلاکه‌ی کاغذپارس آنقدر گنده نبود که از بالا تماشایمان کند بفهمد کدام‌یکی‌مان بلندتر است.

داستان کوتاه بهدین اروند

من، بهدین‌اروند و احمدبریک از همان اولِ دبستان هم‌کلاس بودیم و کلاس اولِ الفِ شهدای شهرک کاغذپارس یک مبصر بیشتر نمی‌خواست. یک‌سال من کوبیدم توی سرش، یک‌سال او تا قد کشیدیم سال سوم هردوتایمان شدیم: مامورِ سالن؛ زنگ تفریح، با تیپا سالن را قرنطینه‌‌ می‌کردیم دو لنگه‌ی در را از داخل می‌بستیم می‌افتادیم به جان هم؛ همین‌جور بی‌خود ربع ساعت تمام، همدیگر را می‌چلاندیم و کسی نبود سوا‌یمان کند. کبود می‌رفتیم سرِ کلاس تا نفسی تازه کنیم برای راندِ بعد.

داستان کوتاه بهدین اروند

همین‌قدر پوچ و دشمن بودیم تا سال پنجم، سرِ سیاهِ بهمن‌ماه. دیدیم بوی گوسفند و گلّه پیچید به راهرو و کمی بعد یک بچه‌ی عشایر آفتاب‌سوخته ایستاد توی چهارچوبِ درِ کلاس. و هراحمقی [اول‌نگاه] فهمید که این غولِ تازه‌وارد هم از من، هم از احمدبریک گنده‌تر است. می‌دانستیم-هم من، هم احمدبریک- که ما با این آدم دست به یقه می‌شویم. هردویمان- توی دل‌مان گفتیم یارو قد و هیکل دارد، اما تخم و جگر چیز دیگری‌ست. آن سال، احمدبریک مبصر بود و هر دویمان می‌دانستیم کمی ترسیده...

حق هم داشت؛ آخر سر به خاطر یک تخته‌پاک‌کنِ نمدی که دبیر به احمدبریک و احمدبریک به کرمعلی سپرده بود از پشمِ بُزهایشان بسابد و بیارد -و البته کرمعلی پرت‌تر از این حرف‌ها بود که فرق در و تخته را از هم بداند- کلاه‌شان پیچید توی هم. کرمعلی-چنانچه ذکرش رفت- پشمی از کلاهش نماسید و بهانه شد تا دبیر دو تا کشیده‌یِ نر و ماده‌ی افسریِ خشک بخواباند بیخِ گوش مبصر کلاس -بخوانید احمدبریک- و جلوی چهل نفر چلغوز کنف‌اش کند. درست بین کشیده‌ی اول و دوم بود که احمد برگشت یک نگاهِ ناموسی با پس‌زمینه‌ی :«دارم برات!» به کرمعلی انداخت و زنگ آخر نه، همان زنگ -دبیر پایش را که از چارچوب در گذاشت توی سالن- هردوتا مشتش را پُر کرد و خراب شد روی سرِ کرمعلی.

البت احمد همان دو تا مشت را مقابل کرمعلی دوام آورد؛ کرمعلی برگشت و پنجه زد عین یک بچه‌ی نق‌نقو دست‌هایش را گرفت قفل کرد و گرفتش زیر مشت. احمد، بیچاره، سه‌چهارتا بد- خورد و یک گوشه‌ای مچاله افتاد. به رگم برخورد. دلم رفت وسط، پایم نه؛ می‌رفتم آ! خودم ولی عقب می‌ماندم. وا رفتم: این دیگر چه حالش بود؟! یک "نامرد" توی دل به خودم گفتم و تا آمدم بروم وسطِ معرکه دیدم لشتِ بریک را روی دست بردند سمتِ دفتر.

داستان کوتاه بهدین اروند

دعوا سرد شد از دهن افتاد، من هنوز گُر داشتم. قبل از دعوای آن روز، تک به تکِ مشت‌هایی را که از احمدبریک خورده بودم [با نانِ اضافه] برگردانده بودم توی صورت خودش؛ اما، حالا نه بخاطر همه‌ی آن بده‌بستان‌ها، که بخاطر خودم، از "من" افتاده بودم عقب. راه نداشت: زنگ بعد نه، فرداش یک پنجه‌بوکس گذاشتم توی جیب؛ گفتم اولی را می‌زنم؛ اگر خیلی کم بود با این مادرش را...

فردایش احمد غایب بود؛ نیامده بود، ندید. کرمعلی ردیف جلو می‌نشست. زبانم را گذاشتم بین دندان‌هایم جریدم، غیض کردم جلوی جمع تف انداختم کف دستم و دستم را تا جایی که راه داشت بردم بالا یک پس‌گردنی زدم‌ش و همین‌که برگشت مشتم را پر کردم خواباندم توی فکّش و از ترس آن‌قدر محکم که مچ تا بازویم سِر شد.

کرمعلی هیچ! انگار از خواب بیدارش کرده باشم با اکراه برگشت سمتم دست انداختِ گلِ پاهایم و به سبکی یک بالشت پرتم کرد چند نیمکت آن‌ورتر...

درست یادم هست روی هوا، وقتی شتاب سومین نیمکت را دیدم که از زیرم رد می‌شد، همان‌جا، توی دلم گفتم:«ما حریفِ این نمی‌شیم احمد»

داستان کوتاه بهدین اروند 

ابهت‌مان شکست سقوط کردیم؛ دیدیم آن‌وقت که معرکه‌ی دعوایمان گرم بوده چه چشم‌هایی چه‌قدر عقده تلنبار کرده‌اند. چند وقت بعد احمدبریک داشت به مناسبت دربی -به‌عنوانِ مبصر!- ماتحتش را می‌چرخاند می‌رقصید که یکی از بچه‌های تخس کلاس جگر کرد یک پس‌گردنی خواباند پسِ گردن اجمد و احمد تا خواست برگردد ببیند از کجا خورده‌ هفت‌هشت‌تای دیگر از هفت‌هشت‌جای دیگر خورد و دوزاری‌ام افتاد قضیه لاشخوری‌ست. آمدم بروم وسط سه‌چهار نفر جلوم درآمدند. دو سه مشتِ اول را کاشتم و بال پراندم که لااقل یکی‌شان را بکشم زیر دست و پایم که نشد؛ دست‌هایم را که خالی مانده بود گرفتند از پشت جر دادند. همان‌طور که فحش می‌دادم صورتم را گرفتم پایین گفتم:« اَلانه‌س...» که شنیدم کرمعلی از آن پشت یک چیزی به زبانِ خودشان داد زد و عین‌هو گوساله‌ای که از طویله جَسته باشد یورتمه آمد سمت‌مان. این‌ها ترسیدند شُل کردند دستم را از جَرِشان کشیدم بیرون و برگشتم به سمت‌شان لای بچه‌های دیگر محو شدند. دود شدند خزیدند لای دیگران و من توی چشم یک بر یک‌شان نگاه کردم؛ حتی نمی‌شناختم‌شان. از دشمنی با احمدبریک نرسیده بودم هیچ‌کدام‌ را بشناسم، اما چشم‌هایشان، چشم‌های یک لشکر دشمن بود.

 داستان کوتاه بهدین اروند

شب نشستم هرچه با خودم حساب کردم دیدم "خُو که چی؟": هیچ رفیقی ندارم؛ حتی فکرش را هم نکن که قرار بوده باشد به واسطه‌ی حضور آدمِ پرتی مثل کرمعلی دریچه‌ی جدیدی در روابط تخمیِ من با احمد بریک وا شده باشد؛ ولی یک خوره افتاده بود به جانم: یک چیزی بین من و این آدم بود: بین"من"ی که یک مشت از خودش عقب افتاده بود و همین آدم پرتی که عین تراکتور کلاس را شخم زد دعوا، دعوای رقیب‌هایش را، خلوت کرد خواباند. سوای اینکه نمی‌دانستم آن جمله‌ای هم که داد می‌زد یعنی چه.

 داستان کوتاه بهدین اروند

کرمعلی، قبل از امتحاناتِ خرداد، کوچ کرد و دوباره مدرسه برگشت دست‌ِ خودمان: این شغل ما بود. اما این وسط یک چیزی دیگر عین سابق‌ش نبود: احمدبریک هنوز یک دلقکِ خوش‌رقص شرجوی تخمِ جن بود و بلکه هم جری‌تر؛ من ولی نه. دیگر مشت آخر را همیشه احمدبریک می‌زد. حتی چندباری هم یقه‌م را از توی دستش کشیدم بیرون که: «حوصله‌تِ ندارُم احمد.. هِرّی»... دلم پشت مشتم نبود. احمد ندیده بود من، بهدین اروند، یک قدم توی دعوا به سمتش بردارم و من خودم را دیده‌ بودم که چطور از خودم عقب...

 داستان کوتاه بهدین اروند

دنیا گذشت؛ چون سال‌شمار زندگیِ نکبتِ دوتا کاراکتر مهاجر شهرستانی به هیچ‌جای هیچ‌کس نیست خیلی بازار گرمی نمی‌کنم: چیز دهن‌پرکنی هم نبود: نه جنگ بود نه خواهری داشت که سرِ یک زن بپیچیم به پر و پاچه‌ی هم. آن‌ سال‌ها که ما به شهرکِ کاغذپارس رسیده بودیم فقط شرجی و غروب مانده بود و چند تا تاب کنار بلوارهای هرز گرفته که خیسِ شرجی، زنگ می‌زدند. بعدتر کاغذپارس را به چندتا آدمِ کلّه فروختند که یکی‌شان عابدزاده بود؛ همان‌سالی که پایش توی دربی سُر خورد و شایعه شد توی دنس‌پارتی زیادی خورده؛ یادم هست روز اسباب‌کشی، یک دستم به دولاب، یک دستم به نرده‌ی وانت، سرِ نبشِ شهرداری احمدبریک را دیدم که موهایش را عین عابدزاده ژل زده بود تیفوسی داده بود بالا. دست بلند کردم به خداحافظی، که سر برگرداند... دیگر ندیدمش. اقرار می‌کنم که من هم یک مدت توی اهواز موهایم را تیفوسی می‌دادم بالا؛ حتی اعتراف می‌کنم وقتی نامش را روی کمدِ لباس شماره 46 یگان آموزشی سیرجان دیدم حرصم گرفت که قبل از من خدمت تمام کرده؛ زمانی که بازارِ بلوتوث گرم بود یک کلیپ از چندتا جوان، لبِ شط درآمد که داشتند سیگاری دود می‌کردند و با نی‌انبان و ضرب‌تیمپو می‌رقصیدند؛ یک‌سیاه‌سوخته‌ی سه‌تیغه بین‌شان بود که من می‌گفتم احمد است. یک‌بار هم یک راننده یک جایی نزدیک هفت‌تپه ماها را اشتباه گرفت: راننده هم‌دوره‌ی دبستان‌مان از آب درآمد و بعد از اینکه چندبار برگشت رو به قیافه‌م پلک زد با کلی خنده دعوای ما دوتا را از لای نرده‌های درِ سالن تعریف کرد که چطور عرق کرده، تف به لب‌مان ماسیده، دست به یقه همدیگر را از این طرفِ سالن به آن طرف خرکِش می‌کرده‌ایم؛ همین‌قدر پوچ و سرسری. بعدش پرسید: خبری از بهدین نداری؟

نگفتم خودمم؛ گفتم: زن گرفته، دو تا دختر دارد؛ اهواز می‌نشیند.

...

 داستان کوتاه بهدین اروند

این آخری را به نوشین هم نگفتم؛ گفتم:« راننده پرسید خبری از بهدین نداری؟ گفتم: اهوازه، یه زن خوشگلِ چهاروجبی گرفته که زیرِ چونه‌ش جا می‌شه! درست عین کشوی کمد!»

با مشت‌های کوچکش کوبید روی سینه‌م:

-          برو...!

می‌داند هیچ‌جا نمی‌روم. ‌زمستان‌شبی خیلی وقت از تاریکی گذشته بود و خوابم‌مان نمی‌گرفت. فکر کنم داشت می‌گفت اگر دوتا دختر از پرورشگاه بیاوریم حال‌مان بهتر می‌شود. پراندم:«گور پدرشان!» و فهمید خلقم تنگ است.

-          هَم گفت! پدرشون نباشه خُو مَنَم گور به گورم!

و «خدا نکند» را از زیر زبانم کشید. بلدم است؛ گفتم هوس کرده‌ام برگردم کاغذپارس مشتِ آخر را بخوابانم توی صورت اجمد. اول نشنید. از بلدی‌اش نشنید. بار دوم که بلندتر این اعترافِ احمقانه را از زیر زبانم کشید خندید لب ورچید:

-          ووی! بگو می‌خوام برم فلافل بخورم!

عجب احمقی‌ام! گفتم:«ها!».

...

داستان کوتاه بهدین اروند

داستان کوتاه بهدین اروند

پلیس‌راهِ اهواز به خودم آمدم دیدم عجب احمقی‌ام! فلافل و زهرهلاهل! این‌چه جاده‌ای‌ست خودم را انداخته‌ام تویش که حتی نمی‌دانم با کدام فکر خودم را مشغول کنم؛ ورودیِ شهرک، همان سرعت‌گیرِ اول، تماشایِ تابلوی دبستان که حالا "گاراژ" شده بود زد توی بُرجَکم و پام روی پدالِ گاز خشکید. عین پیرمردها یک خلطِ سینه تُف کردم توی صورت روزگار و همان‌جا، دمِ فلافلی ِ جاسم، ابوجاسمِ سابق، زدم کنار؛ عروسکِ زنده‌ای که دمِ در داشت غِر می‌داد آمد به پیشوازم و او هم با آن صورت گنده و شاد، ادامه شد بر اوقات تلخی‌م:«اینجا پارک نکن دایی!»

محل ندادم. رفتم و یک‌راست نشستم پشت همان میزی که به درهای دبستان دید داشت؛ از آدم‌های پشتِ دخل کسی را نمی‌شناختم. یک‌فلافل دو نانه سفارش دادم که نخودش خام از آب درآمد؛ ماسید توی دهنم. مسخره‌ست: ولی تا سُقِ آخر هنوز دل‌تَپِه داشتم نکند زنگِ کلاس بخورد و پشتِ در بمانم. داشتم با کاغذ ساندویچ سس را از لای انگشتم پاک می‌کردم که شنیدم صدای خشکِ ترمز پیچید، یک تقه‌ی کوتاه و بعدش صدای یک نفر بالا رفت که اصرار داشت:

-          اون گه خورد با تو!

دیدم یک نره‌خرِ دومتریِ خوشگل با کت‌شلوار و هیکلِ ورزشکاری آمد بالای سرِ فلافل‌خوردنم؛ دوزاری‌ام افتاد صاحب‌خوراک‌سراست و ماشینش را مالانده به پرایدِ داغانِ من و از همین‌ حرف‌ها که حوصله‌ش را ندارم. مردیکه دید دایورتش کرده‌ام بین پاهایم، حرصش گرفت دهنش را وا کرد همین‌که فحش اول را داد سس خردل را کوبیدم توی صورتش و او هم نامردی نکرد کوراکور یقه‌ام را جست، بلندم کرد زد تختِ سینه‌ام پرت شدم بیرون!

 داستان کوتاه بهدین اروند

لای شیشه‌خورده‌ها، روی آسفالت به‌خودم آمدم دیدم سالمم و نوشین یادم آمد دلم شور افتاد... شاید هم از ترسِ ضربه‌شصت یارو بود؛ نمی‌دانم. چشم‌هایم را وا کردم اول پژو پارسِ طرف را دیدم و دیدم عروسک دارد می‌دود سمتم و بعد شنیدم که آن پفیوزِ کت‌و‌شلواری دو تا فحشِ آبدار هم حواله‌ی خواهر/مادرِ این بیچاره کرد...!

... عروسک دست از زیر بغلم کشید مرا وِل کرد، کلاه از سرش برداشت مشت‌هایش را پُر کرد رفت به سمت مردک. آرنج زدم به آسفالت، گردن کشیدم دیدم این مردک به چشمم آشناست... بازویم سِر شد و ندیدم آخرش تا کجا رفت.سرم را برگرداندم روی آسفالت؛ داغ بود. بوی فلافل نپخته پیچید توی سرم... نمی‌دانم چرا خنده‌ام گرفت:

-          « این مرتیکه عابدزاده نبود؟...»

 داستان کوتاه بهدین اروند

داستان کوتاه بهدین اروند

داستان کوتاه بهدین اروند

داستان کوتاه بهدین اروند

داستان کوتاه بهدین اروند



پی‌نوشت:

این داستان، کوتاه درآمد؛ اما درسی به من داد که کبودی‌اش از پای روزگارم پاک شدنی‌ نیست؛ یادم آورد آدم می‌تواند تنها باشد، اما رفیق خوبی باقی بماند.

سوای این، اگر تو هم مبتلای داستانی، می‌توانی تارنمای رصدِ داستان چیستآرت را دنبال کنی.

جستارنامه: «خب که چه؟» یا عطا و لقای خط فارسی



جستار  چیستآرت

«خب که چه؟» یا عطا و لقای خط فارسی

بهدین اروند

جستار داستان کوتاه بهدین اروند


جستار داستان کوتاه بهدین اروند

در روایات زردشتی آمده که طهمورث پیشدادی پس از پیروزی بر اهریمن هفت گونه خط را به‌زور از او فرا گرفت؛ در اسناد سریانی می‌خوانیم: «زردشت اوستا را به هفت خط نوشت» و ابن ندیم نیز در کتاب الفهرست می‌نویسد که پیش از اسلام در ایران هفت خط وجود داشته: دین دبیره، ویش دبیره، کستَج، نیم کستَج، شاه دبیر، راز مهریه، راسی مهریه.

جستار ادبی

خط، زبان دست است و ورای این افسانه‌های گنگ، تاریخ مدعی‌ست که ایرانیان، هیچ‌گاه حوصله‌ی ساختِ خطی مستقل و کامل را نداشته‌اند. ایران بر شاهراه‌ِ دین و تجارت قرار داشته و دارد: معامله و قربانی، ریاضیات می‌طلبد و ریاضیات نیز نشانه. پس عجیب نیست که ایرانیان با پیشرفته‌ترین نظام‌های نوشتاریِ روزگارِ خود برخورد داشته و در این زمینه مردمانی مصرف‌گرا بار آمده باشند که به سیاهه‌ی خطوط هم ایراد می‌گیرند. اتفاقاً در این زمینه نشان داده‌اند بسی خوش‌سلیقه‌اند.

جستار ادبی

پنج‌هزار سال پیش، پس از ظهور سلسله‌ علائمی مانند چوب‌خط‌ها، ریسمان‌های گره‌خورده‌ یا گردنبند‌های صدفی که به حافظه کمک می‌کرد، سومریان در جنوب بین النهرین، به یک زبان نوشتاری با تکواژهای معنادار دست یافتند که با نی بر روی الواح گلی و کوزه‌های نم‌دار نگاشته می‌شد؛ خط میخی که در واقع نمونه‌ای ساده‌شده از خط تصویرنگاشت است تا قرن‌ها خط تشریفاتیِ آشوریان به‌شمار می‌رفت که بعدها  کلدانیان، ایلامیان، هیتی‌ها، ایرانیان و ارامنه آن را اختیار کرده، و حتی تا 800 علامت بر آن افزودند؛ اما ایرانیان، در عین هوشمندی، یا تنبلی، با ساده کردنِ آن به 42 علامت نوعی خط تزئینی از آن ساختند که قدیمی‌ترین مکتوبات ما در زبان فارسی، در کتیبه‌های هخامنشی، به این خط است. در ادامه‌ی پیشرفتِ مکتبِ تصویرنگاشت، فنیقی‌ها خط اندیشه‌نگاشتِ خود را به جهان معرفی می‌کنند؛ در مکتبِ اندیشه‌نگاشت که مادر سامانه‌ی خط یونانی محسوب می‌شود، نقشِ دوپا که پیش از این نماینده‌ی تصورِ "دوپا" بود، به نمایشی برای اندیشه‌ی "رفتن" ارتقا پیدا کرد. پس از این دوره، انسان به مرحله‌ی واژه‌نگاشت پا گذاشت که در آن هر علامت، نشانه‌ی یک واژه‌ یا معنای مستقل بود؛ بقایای این مکتب پس از چندهزار سال هنوز در برندها و مارک‌ها نمودار است.

جستار ادبی

بعد از سقوط هخامنشیان و استیلایِ 250 ساله‌ی یونانیان، خط آرامی در ایران سلطه یافت. از ترکیبِ این خط با لهجه‌ی پارتی اشکانیان، زبانِ دری و خط پهلوی بوجود آمد که صامت‌نگار و بی‌نهایت مشکِل بود. بعدتر ساسانیان خط اوستایی را مونتاژ کردند که به عقیده‌ی خیلی‌ها هنوز کامل‌ترین خطِ آوانگارِ ایرانیان محسوب می‌شود. با ورود اسلام، «خط کوفی» که بعضاً نقطه، اِعراب و حتی الف نداشت به «خط نسخ» تبدیل شد و از این روزگار به بعد، ایرانیان بیش از یک‌هزاره است که زبانِ مادری خود را در مکتبِ خطِ الفباییِ "نسخ" پیاده کرده و می‌کنند: خطی که امروزه هم نقطه دارد، هم قابلیت چسبندگیِ حروف، هم اعراب، هم آکلاد و هم حروفِ ایرانیِ "گچپژ" در آن تعبیه شده.

.

.

این همه گفته آمد که چه؟


جستار ادبی

این جستار، پاسخی بود تحفه ی درویش، به پرسشی از گروه هنری چیستا در بابِ «عطا و لقای خط فارسی»متن کامل این جستار را با تارنمای رسمی چیستآرت  همراه باشید 

جستارنامه: برگردیم دوباره روایتش کنیم

جستارنامه: برگردیم دوباره روایتش کنیم

بهدین اروند



یکی از مخاطبین داستان که دلی کوچک  داشت، با مهربانی مادرانه‌ای از من، [آن من که داستان می‌نویسد] سراغِ سیاهی‌لشکرهایی را گرفت که در رمان‌های تاریخی از برج و باروهای پادشاهِ مغلوب فرومی‌غلتند پایین، از مسافرانی که در فلان فیلم هالیوودی از هواپیمای در حالِ سقوط پرت می‌شوند، از بی‌شمار سرخپوستانی که در اولین حمله‌ی اسپانیولی‌ها از اسب فرو می‌غلتند.

-«چرا هیچ نویسنده‌ای مرگ‌شان را در اعماقِ دره‌های باستانی توصیف نمی‌کند؟ چرا هیچ دوربینی به دنبال‌شان نمی‌رود؟ چرا نامی از آن‌ها در میان نیست؟»

.

.

.

البته که، پدرانه، پیشانی‌اش را بوسه‌ای زدم و در پاسخ حکایتی گفتم:

-         برای حفظِ آن‌چه با حکمت به دست آمده حکمت لازم است و تنها یک مردِ جنگجو می‌تواند از آنچه‌ جنگاوران به دست آورده‌اند نگهداری کند. حدود 3000 سال پیش،  رامسس اول با نظر به این واقعیت سلسله‌ی نوزدهم را بر مصر حاکم کرد. او از خاندانِ خداگونه‌ی فرعونیان به شمار نمی‌رفت و  ترجیح می‌داد یک کشورگشای بزرگ باشد تا نیمه‌خدایی کوچک؛ چنین نیز شد. پس از وی پسرش تا سرحد قادش در سوریه پیش رفت، اما نتوانست قومِ حِتّی را شکست دهد؛ شمشیر به رامسس دوم رسید تا ادامه‌ای باشد بر افتخار. اما سربازهایش از میدانِ جنگ گریختند. راویان نقل کرده‌اند که رامسس جوان چهارنعل پیش تاخت و یک‌تنه به نیروهای دشمن حمله برد و در حالی‌که 2500 ارابه‌ی جنگی محاصره‌اش کرده بودند ساعت‌ها تا رسیدنِ سپاه مصر با حِتّی‌ها جنگیده و مقاومت کرد. بعدها حِتّی‌ها خود را پیروز این جنگ دانستند و مصریان را ترسوهایی خطاب کردند که از میدان جنگ می‌گریزند. البته بعدها ،رامسس سوم، با ثروت افسانه‌ای خود این ننگ را از دامان مصری‌ها پاک کرد: او هلن را از  تروا خواستگاری و فلسطین و لیبیا را با تاجران خود، فتح کرد.

فرعون بزرگ سپس به هور-اِم-هِب ، استاد معماران خود دستور داد خزانه‌ای استوار از صخره‌سنگ‌‌های شرق نیل بنا کند و سقفش را چنان بالا ببرد که هیچ روزنه‌ای در آن باقی نماند.

هور-اِم-هِب چنین کرد: دیواره‌هایی بلند برافراشت و بر فرازِ ساختمان هرمی قرار داد که تالارِ خزانه را در خود جای می‌داد. سپس درهای مفرغ را مهر و موم کردند، پس از آن درهای آهنی را و در نهایت درگاهِ سنگی را بستند.

اما معمارِ بزرگ، فرعونِ بزرگ را فریب داد. او در دلِ دیوارِ ضخیمِ خزانه، گذرگاهِ باریکی تعبیه کرد؛ هور-اِم-هِب از طریق این گذرگاه بر پاداش خود می‌افزود تا به بیماریِ مهلکی دچار شد؛ وی پیش از مرگ، رازِ روزنه‌ را بر دو پسر خود فاش کرد؛ اما فرزندانش مانند به او خوشبخت نبودند: فرعونِ بزرگ اندک اندک مشکوک شده، چند قفس بر دام‌های هرم می‌افزاید تا در نهایت، در یکی از سرقت‌ها، برادری گرفتارِ قفس می‌شود.

برادری[که هرگز نمی‌دانیم کدام برادر] در قفس گیر افتاده و از ترسِ لو رفتن[لو رفتنی که می‌تواند برادرِ دیگر و مادرِ پیرشان را به کشتن دهد] از دیگر برادر می‌خواهد تا سرش را از تنش جدا نموده، به همراه خودش ببرد و در جایی دفن کند.

-         ...

-         خوابت گرفت؟

-         می‌شنوم.

-         این تاریخ است: سر و ته‌ای ندارد. فرازی که از فرودِ خود می‌مکد. اما قصه یک نقطه می‌ایستد پا می‌کوبد می‌پرسد:« اگر معجزه‌ای از رامسس اول سر زده باشد؟!»، « اگر رامسس دوم اصلا به جنگ نرفته باشد چه؟!»، « اگر هلن عروسِ مصر می‌شد و جنگ تروا در نمی‌گرفت؟!»

-         پس شخصیت اصلی "راوی"ست.

جا خوردم؛ اما وا ندادم. پرسیدم:

-         اگر تو راوی باشی کدام برادر را زنده نگه‌می‌داری؟

-         چه فرقی می‌کند وقتی می‌توانم قصه‌ی هردو را بنویسم؟